chapter fifteen-breakfast

1.2K 235 370
                                    

بوسه کوچیکی روی گونه دوست پسر کیوتش گذاشت و بعد از جاش بلند شد، نگاهی به ساعت چوبی گوشه اتاق انداخت. ساعت دقیق هشت صبح بود و این برای زینی که اغلب تا ساعت یازده یا شاید هم دوازده می‌خوابه خیلی زود بود ولی خب اون امروز با خودش قرار گذاشته بود که روی آهنگ جدیدی که برای آلبوم بعدی نوشته کار کنه، پس بعد از برگشتن از سرویس بهداشتی و شونه کردن موهای مشکیش نگاهی به خودش توی آیینه انداخت و فکر کرد شاید بهتر باشه یه تغییری توی موهاش ایجاد کنه، چون خیلی وقته اون ها رو رنگ نکرده. تصمیم گرفت بعد از صبحانه برای خریدن رنگ مو اقدام کنه پس شونه هاش رو به راحتی بالا انداخت و بعد از انداختن نگاه کوتاهی به لیام از اتاق بیرون زد.

روز های دیگه لیام زودتر از اون بیدار می‌شد و نهایتا ساعت هشت صبح صبحانه کوچیکی می‌خورد تا وقتی زین بیدار میشه ضعف نکرده باشه. اما معلوم بود بلوجابی که زین دیشب بهش داده اون رو خسته تر از روزهای دیگه کرده چون از تایم صبحانه کوچیکش گذشته و هنوز بیدار نشده بود.

زین ریز خندید و به اشپزخونه رفت، سماور رو به برق زد و روشنش کرد و بعد از برداشتن یه بسته شکلات کوچیک از توی کابینت از اونجا بیرون زد و به سمت میز کارش که تو گوشه ای از خونه کنار پنجره ای رو به حیاط مخفی ساختمون و گل های ریز و درشت و رنگ وارنگ خانوم مک نامارا و خونه ی پاپی کوچولوش بود، رفت.

زین ریز خندید و به اشپزخونه رفت، سماور رو به برق زد و روشنش کرد و بعد از برداشتن یه بسته شکلات کوچیک از توی کابینت از اونجا بیرون زد و به سمت میز کارش که تو گوشه ای از خونه کنار پنجره ای رو به حیاط مخفی ساختمون و گل های ریز و درشت و رنگ وارنگ خانو...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

*حیاط مخفیشون*

روی صندلی نشست و به برگه های اشفته و به هم ریخته روی میز نگاه کوتاهی انداخت. اون ها رو کمی مرتب کرد و پایین کاغذ ها شماره صفحه رو نوشت، شکلاتش رو باز کرد و گاز کوچیکی ازش زد و بعد از اینکه اون رو خورد دوباره تمرکزش رو روی کارش گذاشت. تصمیم گرفت یک بار دوباره هرچیزی که نوشته رو با خودش مرور کنه تا بتونه اشتباهاتش رو اصلاح کنه.

I wanna take you somewhere so you know I care
من میخوام تو رو به جایی ببرم که تو بفهمی بهت اهمیت میدم. (که منظورش اینه که میخوام تو رو به آغوش بگیرم)

But it's so cold and I don't know where
اما اونجا خیلی سرده و من نمیدونم کجا اینطوری نیست. (آغوشش احساس کافی رو نداره)

Insomnia [Z.M]Where stories live. Discover now