chapter five-zayn malik's boy friend

1.3K 323 345
                                    

"خانوم وین رایت...-"

زین بعد از چندین دقیقه سکوت نگاهی به لیام انداخت و فهمید اون پسر شیطون بلاخره خوابش برده. پس صداش رو صاف کرد تا سوالی که میخواد رو از آلیشا بپرسه.

"آلیشا صدام کن لطفا."

"باشه. آلیشا! الان ما دقیقا داریم کجا میریم؟ ساختمونی که آقای پین اجاره کرده یا جای دیگه؟ چون ایشون به من گفتن ساختمون ما توی خیابون سنت دومینیکه و من فکر نمیکنم این مسیر به سنت دومینیک برسه."

زین شمرده شمرده حرف میزد و لحنش هیچ احساسی رو به آلیشا منتقل نمیکرد. آلیشا نمیخواست قضاوت کنه اما از زین، لحنش، حرکاتش و نگاهاش فقط سردی دریافت می کرد و این اصلا خوب نبود.

یعنی حداقل زین میتونست توی دیدار اول یکم صمیمی تر بنظر برسه تا محبوب جلوه داده بشه و کار به دیدار دوم برسه، نمی تونست؟

البته احتمال اینکه زین از آلیشا خوشش نیومده و دیدار دومی نمی خواد هم وجود داشت. به هر حال دختر چیزی نمی دونست و با فکر کردن هم به هیچ جوابی نمی رسید پس فقط افکارش رو کنار زد و جواب سوالِ زین رو با همون لحن گرم و همیشگی خودش داد.

"درست میگی. ما به سنت دومینیک نمیریم.چون من میخوام برای روز اول لیام رو به خونه خودم ببرم و براش جشن بگیرم. دوست دارم تو هم کنارمون باشی. یعنی... کیه که از وقت گذروندن با زین مالیک بدش بیاد؟"

آلیشا آخر حرفاش چشمکی زد و چون احتمال میداد زین پسری باشه که تا وقتی با کسی صمیمی نشه و باهاش احساس راحتی نکنه گرم نمی گیره؛ خواست یکم از سردی زین کم کنه و بهش حس صمیمیت القا کنه. اما نمیدونست زین از این رفتارش برداشت دیگه ای می کنه. که اگر می دونست عمرا برای از بین بردن این سردی تلاش می کرد.

پسر سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد و گوشیش رو از تو جیبش بیرون کشید. پسوردش رو وارد کرد و به صفحه چتش با سارا خیره شد.

'عکسا تا بعد از ظهر منتشر میشه. اوه راستی- گفته بودم خیلی به هم میاین؟'

دندون هاش رو روی هم فشار داد و بدون اینکه جوابی به اون دختر بده، از صفحه ی چت خارج شد و گوشیش رو خاموش کرد.

فاک به سارا! زین کاری که نیاز بود رو انجام داد. پس حالا دیگه لزومی نداشت ارزشی برای اون دخترِ خودخواه پررو قائل بشه. چون همونطور که خودش گفت زین قراره توی پاریس تفریح کنه و متاسفانه حتی اگر بخواد هم دیگه وقتی برای اینکار نداره.

نفس عمیقی کشید و از توی آیینه به آلیشا نگاهی انداخت. بعد سرش رو چرخوند و به لیام خیره شد. شاید بهتر بود برای شروع اونم مثل لیام استراحت میکرد...

***

" مستر مالیک؟ ساعت خواب؟"

آلیشا دوباره شروع به شوخی با زین کرد و بهش چشمکی زد. خندید و به حرف های بی سر و ته و بی معنیش تا وقتی که زین به آرومی پلک هاش رو از هم فاصله بده، ادامه داد و بلاخره وقتی طلایی های درخشان چشم های زین بهش خیره شدن سکوت کرد و با لبخند به زین نگاهی انداخت.

Insomnia [Z.M]Where stories live. Discover now