chapter twenty three-they left paris

756 191 340
                                    

لوور دقیقا همونطور که راجبش حرف میزدن پرفکت بود و لیام این رو از همون لحظه اول فهمید. اونجا واقعا دوست داشتنی بود.

زین و لیام وقتی تمام کارهای سفرشون رو انجام دادن برای آخرین روزشون توی پاریس همونطور که لیام دوست داشت لوور رو برای وقت گذروندن انتخاب کردن. از دالان ریشلو وارد شدن و برای چندین ساعت رو اونجا گشت زدن، هردو شیفته ی هنر بودن پس از نزدیک دیدن آثاری مثل ونوس میلو، مجسمه بالدار پیروزی ساموتراس، نقاشی آزادی هدایت گر مردم، نقاشی کشتی مدوسا، تاج گذاری ناپلئون و مونالیزا رو دیدن و راجبشون حرف زدن، عکس گرفتن و واقعا از فضایی که بهش وارد شده بودن نهایت لذت رو بردن.

بعد از نزدیک به سه ساعت وقتی خستگی و گرسنگی بهشون غلبه کرد، به رستوران لوور بزرگ (le grand louvre) زیر سقف هرم شیشه ای رفتن، فوگرس (foie gras) سفارش دادن و وقتی تقریبا وسط غذا بودن و لیام داشت به اطرافشون نگاه میکرد، (و احتمالا اصلا متوجه استرس وحشتناکی که زین داشت نشده بود) مرد تصمیم گرفت کاری که از سر شب میخواد رو انجام بده.

"لیام؟"

نگاه پسر از طراحی بی نقص دیوار رستوران، روی صورت دوست پسرش برگشت و لبخندی روی لب هاش جا خوش کرد. "هوم؟"

"اون شب بالای ایفل رو یادته؟"

لیام سرش رو به نشونه ی 'آره' تکون داد. مگه میتونست اولین بوسه اش با زین و اون حرف های زیبا رو فراموش کنه؟ اون حتی هنوز هم گاهی با یادآوری اون شب لبخند میزد و بخاطر اینکه جرعت به خرج داده بود به خودش افتخار میکرد.

"تو شجاع بودی. کاری رو کردی که دلت میخواست."

"و بخاطر اون شجاعت الان تو رو دارم. حس میکنم تا ابد مدیون اون لحظه و ایفل و البته خود تو بخاطر حرف های قشنگت هستم."

زین لبخندی زد و لبش رو خیس کرد. یکی از دست هاش وقتی لیام داشت اطراف رو نگاه میکرد، جعبه ی حلقه رو از تو جیبش در آورده و پایین نگه داشته بود.

"اگه همین الان یه اتفاق بیوفته و زندگیم تموم شه، من هنوز یه حسرت بزرگ تو دلم مونده و به معنای واقعی کلمه خوشحال نیستم. پس این بار من میخوام شجاع باشم."

لیام اخمی کرد. بخاطر پارانویایی که اینسامنیا بهش هدیه کرده بود نمیتونست خوش بین باشه و ضربان قلبش سریع بالا رفت. چه چیزی باعث میشد زین با به معنی واقعی کلمه خوشحال نباشه؟ مگه اونها همدیگه رو دوست ندارن؟

زین نفس عمیقی کشید، چون مطمئن بود از اینجا به بعد صداش میلرزه. سعی کرد خودش رو آروم کنه پس کمی از بوردویی که سفارش داده بود نوشید و بعد به چشم های زیبای لیام خیره شد.

جعبه رو باز کرد، بالا آورد و همراه با حلقه ای که برای لیام خریده بود، اون رو روی میز گذاشت. دستش رو از دور جعبه برنداشت و لبخندی بزرگتر از قبل به واکنش لیام که چشم هاش گرد شد و دستش رو جلوی لب هاش گذاشت زد.

Insomnia [Z.M]Where stories live. Discover now