chapter nine- relationship

1.1K 299 281
                                    

عقربه کوچیک تر ساعتِ روی دیوار، عدد دو رو نشون میداد. اما لیام بی توجه به زمان همونطور که روی تختش دراز کشیده بود، به صفحه‌ روشن گوشیش و سلفیش با زین خیره شد و به این فکر می کرد که چقدر اون عکس از هر لحاظی بی نقص بود... چون قبل از هرچیزی صورت زیبای زین توجه هرکسی رو به خودش جلب می کرد و این باعث میشد در یک نگاه بیننده به تماشای زیبایی کامل و بی حد و مرزی که انسان رو می تونست حتی به مرز جنون هم برسونه، بنشینه.

چشم های مرد در تصویر مثل خورشیدِ تازه طلوع کرده که نوید رسیدنِ صبح رو می داد، با طلاییِ ملایم اما گرمی می درخشید و لبخندش موجی از انرژی مثبت رو‌ به بیننده انتقال می داد.
چین های کوچیکی که کنار بینیش افتاده بود اون رو‌ کیوت تر از هر لحظه ای می کرد و باعث می شد ضربان قلب لیام از شدت عشقی که توی وجودشه بالا بره و بدن سردش بلاخره گرمای دل نشینی رو حس کنه.

سوالی که شبانه روز - از وقتی با زین هم خونه شده بود - برای لیام پیش میومد و حالا باز هم تو ذهنش تکرار شد این بود که... چطور یک نفر میتونست تمام خوبی ها و‌ کمالات رو تو خودش داشته باشه؟ مگر نه اینکه هیچکس بی نقص نیست؟ مگر نه اینکه همه ی ما ایراداتی داریم. پس زین چی بود؟ یک مثال نقض؟ لیام واقعا نمی تونست درکش کنه. زین واقعا چی بود؟ یه الهه؟ یه خدا؟ یا چیزی فراتر از اون؟

به خودش اومد دید دقایق طولانی ای رو صرف خیره شدن به صورت زین و فکر کردن به اون‌ پسر کرده پس سرش رو‌ تکون داد تا افکاری که ذهنش رو‌درگیر کردن ازش فاصله بگیرن. باید استراحت میکرد... و اگر قرار بود در انتظار تموم شدن افکار و سوالات یا جوابی برای اون ها بمونه، تا ابد خواب ازش گرفته میشد.

پس کمی خودش رو توی تخت خوابش جا به جا کرد و دوباره به سلفیشون نگاهِ کوتاهی انداخت. با یادآوری کاری که قصد داشت انجام بده گالری رو بست و وارد برنامه اینستاگرام شد. سیل عظیمی از نوتیف اون رو وادار به سایلنت کردن گوشیش کرد.
بعد از‌چند دقیقه حالا لیام عکس رو انتخاب کرده بود و میتونست به اشتراک بذاره، فقط نمی دونست به عنوان کپشن چی بنویسه و فکر کردن راجع به این موضوع هم باعث شد دوباره یاد زین بیوفته.

"خب میخوام دوتا سلفی ای که توی طبقه دوم‌ و سوم گرفتیم، رو پست کنم. نظرت چیه؟"

پرسید و منتظر موند. زین برای چند لحظه نگاهش رو از جاده گرفت و‌ به لیام خیره شد و بعد بهش لبخند زد و گفت:"خوبه. اون دو تا قشنگ ترینن،‌ منم دوستشون دارم."

لیام‌ ذوق زده و با هیجان سوال بعدیش رو پرسید:"خب کپشن چی براشون بنویسم؟"

نگاه زین رد شیطنت به خودش گرفت به و بعد مرد جوون با خنده گفت:

"با توجه به چیزی که رسانه ها از ما میدونن، احتمالا بهترین گذینه نوشتن‌ِ «اون امشب دوست پسر معرکه ای بود!!» و تگ کردن منه."

Insomnia [Z.M]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin