chapter seventeen-Love

1K 245 302
                                    

صدای گوش خراش و آزاردهنده ی کشیده شدن پایه های سنگین چوبی روی سرامیک باعث شد اخمی روی صورتش به وجود بیاد و چشم هاش رو محکم به همدیگه فشار بده. اما همین که خواست از قطع شدن اون صدا نفس راحتی بکشه دوباره صدایی که ناشی از یه برخورد سخت بود اون رو به خودش آورد.

پلک هاش رو از هم فاصله داد و به سقف زل زد. هوا یکم روشن شده بود، بخاطر همین حدس میزد ساعت حدود چهار - پنج صبح باشه.

روی تختِ دو نفره به سمت راست، جایی که همیشه لیام می‌خوابید چرخی زد و اون پسر رو در حالی که سرش روی دست زینه پیدا نکرد. قسمت راست تخت سرد بود. اما زینی که تازه بیدار شده بود با گیجی چندبار دستش رو روی اون تیکه کشید تا مطمئن بشه لیام اونجا نیست‌.

بعد نفسش رو بیرون داد و خودش رو بالا کشید و به پایه تخت تکیه زد تا اینکه یک بار دیگه صدای برخورد رو شنید. اون پسر داشت بیرون از این اتاق چیکار میکرد؟

از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون زد و از اونجایی که هیچ روشنایی ای جز نورِ خورشیدِ در حال طلوع توی اتاق نبود، قبل از هرچیزی به طرف کلید برقی که توی راهرو بود رفت و اون رو روشن کرد.

بعدش نگاه کلی ای به دور تا دور خودش انداخت و به اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد خیره شد. پسری که مشت هاش کنار قوطی ای روی میز ناهار خوری روی میز فرود اومده و پیشونیش هم روی همون میز قرار گرفته.

صندلی یکم از میز فاصله داشت بخاطر همین لیام برای اینکه اتصالش رو حفظ کنه توی موقعیت دردناکی برای بدن قرار گرفته بود.

اما زین واقعا متوجه نمیشد چرا لیام باید تخت راحت و نرم خودشون رو ول کنه و بیاد توی آشپزخونه روی این صندلی بشینه و اصلا چرا این وقت صبح بیداره؟

جلوتر رفت و نگاهی به قوطی قرص روی میز انداخت، خواست اون رو برداره و اسمش رو بخونه که لیام بلاخره سرش رو بلند کرد و بسته قرص رو از دسترس زین خارج کرد و توی جیب هودی ای که تنش بود انداخت.

اینجا جایی بود که زین تونست به چشم های اشکی لیام خیره بشه و واقعا داشت تلاش میکرد اونم نزنه زیر گریه. ولی آخه چطور میتونست اون چشم هایی که همیشه باعث خوشحالیش هستن رو غرق شده توی این حجم از غم و درد ببینه و واکنشی نشون نده؟

"لیام..."

"ببخشید بیدارت کردم."

زین اخمی کرد و وقتی اون صداهای مزاحم رو به یادآورد پرسید:"اینجا چیکار میکنی؟" و بعد نگاهی به ساعت آویزون روی دیوار انداخت و گفت:"اونم ساعت چهار و نیمِ صبح!"

"من...-"

"اصلا از دیشب خوابیدی؟"
سوالی که پرسید باعث شد لب های لیام روی همدیگه قرار بگیرن و به زین یه سکوت هدیه کنن.

Insomnia [Z.M]Where stories live. Discover now