chapter twenty-Delusion

972 203 151
                                    

یکی از بزرگترین درسایی که زندگی در اثر گذر زمان به هر انسانی یاد میده، اینه که کمال دست نیافتنیه. رسیدن به این نتیجه، فهمیدن، لمس کردن و قبول کردنش نیازمند تجربه است، بخاطر همینه که میشه با اطمینان گفت هرکسی، یه جایی با تمام وجود به این جمله ایمان میاره. چون انسان شیفته ی خودشناسیه و در پی خود شناسی هضم و درک این نکته وجود داره.

این یعنی مهم نیست آدمیزاد چقدر از تمام وجودش بزنه و تلاش کنه به اون 'خوبی و زیباییِ مطلق' دست پیدا کنه، چون همیشه زشتی و بدی ای وجود داره که باعث نابودی خلوص مد نظر بشه‌ و زین این موضوع رو به خوبی یاد گرفته بود.

وقتی بچه بود (شاید پنج یا شیش سال داشت) همیشه تلاش میکرد یه شخصیت همه چیز تموم داشته باشه، دوست داشت هرکس که به یاد اون میوفته فقط و فقط از خوبی هاش بگه، اما هرچقدر هم که تلاش می‌کرد باز هم یه نفر وجود داشت که یکی از رفتارای زشتش رو توی صورتش بکوبه و بهش یادآوری کنه که پرفکت نیست.

وقتی اولین بار برای دست یافتن به کمال تو کودکی تلاش کرد و شکست خورد این متوقفش نکرد. زین ادامه داد و ایرادهای خودش رو از بین برد و هر لحظه هدف زندگیش رو 'آدم بهتری نسبت به روز قبل شدن' قرار داد، اما نمیتونست بی نقص باشه. حتی اگه از دید خودش بی نقص بود، دیدگاهِ یه نفر دیگه بهش میگفت تو بی نقص نیستی. هر دیدگاه فرق داشت و هر فرق یه ایراد توی وجودش رو یادآوری میکرد.

پس تلاش کرد تا حداقل از دیدگاه دیگران بی نقص باشه تا زشتی ها و بدی ها بهش نسبت داده نشن. این تصمیم، تظاهر رو در پی خودش داشت و باعث شد زین یه متظاهر کاربلد بشه. پسر که حالا تو سنین نوجوونی خودش قرار داشت، خودش رو پنهان کرد در نتیجه ویژگی های خوبش بولد شد و بدی ها از دیدگان خارج موند.

اما مسئله اینجا بود که حتی با اینکه در چشم دیگران عالی جلوه میکرد اما خودش حس کمال نداشت و مهم نبود چقدر مردم تشویقش میکنن و بگن پرفکته، زین خودش به اینکه در درون عیب هایی داره آگاه بود و این کافی بنظر میرسید تا باز هم احساس ناقص بودن بکنه.

از اواخر نوجوونی تا سال های ابتدایی جوونی بارها و بارها تلاش کرد، اون خطاهای درونی که فقط خودشون ازشون خبر داره رو از بین ببره ولی نشد، هرچقدر که تلاش میکرد باز هم اون ایرادات، وجود داشتند و حتی اگه یکی از بین می‌رفت به مرور زمان یه ایراد دیگه به وجود میومد و جایگزین میشد.

پشت سر گذاشتن این روند شاید تو حرف آسون بنظر میرسید اما برای کسی که قدم به قدم مسیرش رو از هر راهی که بنظر میرسید طی کرد تا به اینجا برسه، به هیچ عنوان آسون نبود.

پسر سال های سال خود واقعیش نبود چون فقط میخواست دیگران (اعم از پدر و مادر) اون رو عالی ببینن. خودش رو مخفی کرد چون مردم از گی بودنش خوششون نمیومد و میگفتن این یه نقصه. با خودش میجنگید و آرامش نداشت چون میخواست به کمال برسه.

Insomnia [Z.M]Where stories live. Discover now