اما حالا لیام دیگه نمیتونست ذهنش رو گول بزنه و با تلقین کردن به خودش، برای ادامه دادن تلاش کنه. چون حالا ادمای زندگیش هم یه مرده میدیدنش پس دیگه دلیلی برای مخالفت با این حقیقت وجود نداشت.

لبش رو گاز گرفت تا خودش رو کنترل کنه و اشک نریزه. اصلا چرا باید اشک می‌ریخت؟ چرا باید گریه می‌کرد؟ مگه نه اینکه زندگی براش سراسر عذاب بود؟ نباید گریه میکرد. باید خوشحال میبود چون بلاخره قرار بود به آرامش برسه. آرامشِ واقعی...!

اما خودش هم میدونست فقط سعی داره خودش رو با این حرف ها قانع کنه. چون آرامشِ لیام تو مرگ نبود. درسته زندگی خیلی خوبی نداشت. درسته بارها از لحاظ روحی آسیب دیده بود. اما این دلیل نمیشد بخواد بمیره، چون با مردن به آرامش نمیرسید.

آرامش پسر فقط توی گوش دادن به صدای ملایم اون خواننده ی جوون خلاصه میشد... آرامش لیام فقط زین بود.

سعی کرد برای لحظاتی زین رو فراموش کنه و فقط روی خودش زوم کنه، با اینکه واقعا کار سختی بود پس سرش رو تکون داد و افکارش رو پس زد. اما چیزی که نمیدونست این بود که عشق بیش از اندازش باعث شده همه ی وجودش توی زین خلاصه شه و نتونه افکارش رو از اون پسر منحرف کنه...!

زین... زین... زین...
ای کاش برای یک لحظه هم که شده میتونست بیخیال اون مردِ دوست داشتنی شه. چون لیام نیاز داشت تمرکز کنه و به حرف های جف فکر کنه. اما تصویر زین توی ذهنش جولان میداد و صداش توی گوشش میپیچید و بهش یاداوری میکرد با مرگ آرامشِ حضور زین توی زندگیش رو از دست میده. همه ی این ها قدرت تفکر رو ازش گرفته بود.

چشم هاش رو روی هم گذاشت و فقط روی صداهای اطرافش متمرکز شد...
اما ای کاش اینکارو نمیکرد، ای کاش به فکر کردن راجب زین ادامه میداد.

چون اون حرف ها آزاردهنده بودن، کارها و حرکاتِ پدر و مادرش نفرت انگیز بنظر میرسیدن و حضورشون هم فقط آسایش لیام رو تخریب میکرد.

همه این ها مرد جوون رو به حدی کلافه میکرد که به این فکر میوفتاد که چرا باید هفده ماه منتظر بمونه؟ چرا زندگیش رو همین الان به اتمام نرسونه و خیال خانواده اش رو راحت نکنه؟

صدا هق هق های کارن بلند شد.

زنِ میانسال بین اشک ریختن هاش همچنان داشت حرف میزد و از جف طلب بخشش میکرد. اما بخشش برای چی؟ لیام مشکلی با این اختلال ژنتیکی نداشت و یه جورایی مطمئن بود زندگیش با حضور این اختلال قرار نیست متفاوت تر از قبل بشه.

پله ها رو یکی یکی پشت سر گذاشت و به فرش سلطنتی و طلایی رنگ و گرونی که جلوی پاش روی زمین قرار گرفته بود نگاهی انداخت.

Insomnia [Z.M]Where stories live. Discover now