جونگکوک دقیقا داشت به سمت اون پارکینگ متروکهِ روبه‌روی مترو میرفت، جایی که مادر تهیونگ تو امبولانس منتظر رسیدن پسری بود که حتی درصدی احتمال نمیداد برای سلامتیش چه بازی خطرناکی رو شروع کرده. 

***

- تهیونگ مراقب باش، من اونجا منتظرت میمونم اوکی؟! 

- دارم میام هیونگ.

تهیونگ کوله‌اش رو روی دوشش مرتب کرد و بعد از قطع کردن تلفن سمت جیمین برگشت: 

- جیمین حواست رو جمع کن و جایی که بهت گفتم منتظرمون بمون و گوشیت رو ساعت 6 روشن کن و بهم زنگ بزن. 

به جیمین که سری به نشونه مثبت تکون داد و مشغول جمع کردن کوله‌اش بود نگاه کرد و در خونه رو باز کرد و با نگاه سرسری از کوچه بیرون دویید و سمت خیابون اصلی رفت. 

مسیر زیادی با مترو فاصله نداشت و فقط باید قدم‌هاش رو تندتر برمیداشت تا به پارکینگ مورد نظرش برسه، بیش از حد استرس داشت و فشاری که از دیشب تحمل کرده بود و اینکه نتونسته بود حتی برای لحظه‌ای بخوابه، باعث میشد کمی کندتر قدم‌هاش رو برداره و با گیجی به اطرافش برای پیدا کردن پارکینگ نگاه کنه. 

با دیدن مترو، به روبه‌روش نگاه کرد و با قدم‌های بلندی سمت پارکینگ دویید و نفس عمیقش رو به بیرون فوت کرد، کوله‌اش رو روی دوشش جا به جا کرد و دوباره به اطراف نگاه کرد و بعد از اینکه خیالش از این بابت که کسی تعقیبش نمی‌کنه راحت شد سمت ضلع شرقی برگشت و با دیدن صحنه مقابلش برای لحظه‌ای بی حرکت ایستاد و با نفس حبس شده‌ای به جونگکوک که دست‌هاش رو تو جیب شلوارش فرو برده بود و با پاهایی که به عرض شونه‌اش باز کرده بود جلوی در امبولانس ایستاده بود نگاه کرد. قدمی عقب رفت و با ترس لبش رو گاز گرفت و نفس حبس شده‌اش رو با لرزش واضحی به آزاد کرد. 

نمیتونست نگاهش رو از دو تیله جهنمی که با خونسردی بهش خیره شده بودند بگیره و ترس عجیبی که تمام تنش رو به رعشه انداخته بود باعث میشد استرسش هر لحظه بیشتر بشه. 

نگاهش بین آمبولانس و مردی که روبه‌روش ایستاده بود، چرخید و از اینکه فقط یک قدم با مادرش و آزادی از این بازی لعنتی فاصله داشت و حالا دوباره گیر افتاده بود با حرص و ناراحتی چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و قدمی عقب رفت. 

قدرتی تو قدم‌هاش حس نمی‌کرد و حتی دیگه دلیلی برای فرار هم نداشت، مادرش اونجا بود، درست پشت سر جونگکوک تو اون امبولانس خوابیده بود و تنها دلیل فرارش حالا تو دست‌های پسری بود که حتی برای لحظه‌ای نگاهش رو از چشم‌های ترسیده‌اش دور نمی کرد. 

خیره به تهیونگ دو قدم جلو رفت و همونجور که کنار شقیقه‌اش رو میخواروند، دستش رو سمتش دراز کرد و بهش اشاره زد: 

 💍⃤ REPLᴀCE💍⃤      Where stories live. Discover now