ep4

2.4K 714 157
                                    

ماشین رو متوقف کرد و به سمت تهیونگ برگشت.
- ته به من نگاه کن.

تهیونگ با بدخلقی سرش رو تا جایی که میتونست پایین انداخت.

- خیلی خب نگام نکن ولی گوش کن!

امگا با دستاش گوش هاش رو کاور کرد.
- من هیچی نمیشنوم، لالا لالا!

آلفا آهی کشید و با تاسف سرش رو تکون داد.
- خیلی خب گوش نده ولی من حرفامو میزنم، میدونم دوست نداری بری اون مدرسه و شاید برات سخت باشه؛ ولی میشه به آپا اعتماد کنی؟آپا خودشم ناراحته. آپا جز تو کسی رو تو این دنیا نداره و این همون دلیلیه که راضی شده بفرستت اونجا...نمیتونم ببینم پسرکوچولوم داره این بلاهارو سر خودش میاره! دیگه مدارس معمولی قبولت نمیکنن، متوجهی؟ یه امگای بی سواد تو این جامعه نابود میشه، نابودش میکنن و خب کسی برای یه امگایی که چجوری بگم؟با هر آلفایی... میپره ارزش قائل نمیشه. این به نفع خودته، پس میشه اینو درک کنی؟ فقط بدون آپا خیلی ته ته کوچولوش رو دوست داره و براش هرکاری میکنه!

- آپا؟
با بغض پدرشو صدا زد. قطرات اشک به ارومی روی صورتش سر میخوردند و گونه های برجستش رو نم دار میکردن. از اولش هم گوش هاش رو اونقدر محکم نگرفته بود، ولی از یه جایی به بعد ناخواسته دستاش سر خورده و پایین افتاده بودند. فکر میکرد در حق پدرش ظلم کرده.

- جانم پسر قشنگم؟

- من خیلی اذیتت کردم. من خیلی پسر بدیم! من بدترین پسریم که یکی میتونه داشته باشه، مگه نه؟ کی دلش میخواد یه امگای بی بندوبار بچش باشه...بهت حق میدم بخوای دورم بندازی.

صدای هق هقش ماشین رو پر کرده بود و قلب آلفارو مچاله میکرد. به سمت پسر خم شد، به سختی در آغوش گرفتش و با دست سرش رو به سمت شونش هدایت کرد.
- این حرفارو نزن باشه؟ دیگه به خودت نگو هرزه! تو بهترین و قشنگ ترین پسری هستی که به عمرم دیدم! هنوز وقتی به بچگیات فکر میکنم احساس میکنم قلبم تند تر میزنه. پرستارا میگفتن قشنگ ترین نوزادی هستی که تو اون چندوقت بدنیا اومده! دو کیلو و ششصد گرم یا یکم بیشتر بودی! وقتی تو راهرو های بیمارستان راه میرفتم صدای پرستارا رو میشنیدم که میگفتن این پدر اون نوزاد کوچولوی قشنگه. برای خودت یه پا سلبریتی بودی! همه دوستت داشتن، و دارن.
لبخند بی جونی که روی صورتش نشسته بود کم کم رنگ باخت و ناپدید شد. همه؟

انگار تهیونگ هم به همون چیزی که توی ذهن پدرش بود فکر میکرد.
- ولی کسی که به دنیام آورد دوسم نداشت. فک کنم یادش رفته یه نفر هست که یه زمانی تو وجودش زندگی کرده، حتما منو یادش رفته مگه نه؟

پسر غافل از اینکه چه آتیشی به جون پدرش میندازه کلماتش رو همراه با بغض مشخصی به زبون میاورد و هر لحظه هوای ماشین برای چانیول خفه تر از قبل به نظر می رسید. بکهیون پسرشون رو فراموش کرده بود؟ پوزخندی زد. قطعا همینطور بود. امگا کوچولوی آدامسی دیگه کوچولو نبود! اون بزرگترین سهامدار یه کمپانی لوازم آرایشی و بهداشتی موفق بود؛ چهل و دو درصد سهام رقم خیلی بالایی توی اون کمپانی به شمار میرفت و این درحالی بود که بیشترین سهام بعد سهام بکهیون یازده درصد بود و به جز سهام بکهیون تنها سهام بالای ده درصد به حساب میومد! در نتیجه بیون بکهیون لعنتی رسما صاحب اون کمپانی و یک مولتی میلیاردر واقعی بود!
تمام این چند سال چانیول موفقیت های اون امگا رو دنبال میکرد، در خلوت براش خوشحال بود و بهش افتخار میکرد. و قطعا دلیلش احساسات نداشتش به اون امگای عوضی نبود! اون فقط خوشحال بود که خلا ای که خودش و پسرش در زندگیشون تجربه کرده بودن بی ثمر نبوده. حداقل اون امگا به چیزی که میخواست رسیده بود. لازم نبود افکارش رو با تهیونگ در میون بزاره.
- اونم دوستت داشت ته! مگه میشه پسرشو دوست نداشته باشه؟اون فقط یه ذره بلندپرواز بود. بچه بود. فکر میکرد وجود تو جلوی موفقیتش رو میگیره. مطمعنم الانم هر روز به تو فکر میکنه؛ ولی خجالت میکشه باهات رو به رو شه!
خودش به چیزهایی که به زبون آورده بود باور نداشت؛ انتظار اینکه حرفاش پسرش رو آروم کنن زیادی بود.

AmbitiousWhere stories live. Discover now