ep27

2.1K 621 280
                                    

بطری آب رو از روی میز برداشت و با لبخند به سمت پسر جوون عرق کرده ای که چند نفر در حال باد زدن و ترمیم میکاپش بودن رفت. بطری رو به دست آلفای جوون داد و بعد از مرخص کردن کارکن ها خطاب بهش گفت:
- ممنون که با وجود اینکه توی تعطیلاتی قبول کردی بیای.کارت معرکه بود پسر!
- کاری نکردم...ممنون.
پسر خجالت زده جواب داد و با لبخند آب رو سر کشید. با پشت دستش خیسی روی لبش رو پاک کرد و نگاهش رو به بکهیون داد.
- ام...میگم...امروز-
- میدونم...تولد تهیونگه. بهم گفت تورو هم دعوت کرده...

جونگکوک متعجب سرش رو کج کرد و پرسید:
- شما باهاش در ارتباطین؟

بکهیون لبخند کوچیکی زد و نگاهش رو دزدید.
- یجورایی...

پسر دلش میخواست بیشتر بپرسه؛ اما میدونست کار اشتباهیه.
سکوت کرد و اجازه داد میک آپ آرتیست هایی که دوباره به درخواست بکهیون دورش رو گرفته بودن، کارشون رو انجام بدن. خسته شده بود؛ اما گله ای نداشت. بهرحال این کاری بود که از بچگی انجامش میداد. این رویاش بود.

~~~~~~~~~~

امگای نابالغ جوری که انگار میخ داخل باسنش فرو رفته باشه، مدام در حال جنب و جوش و اینور و اونور رفتن بود. این رسما اولین باری که دوست هاش به خونشون میومدن به حساب میومد و اینکه یکی از اونها جئون جونگکوک -کراش کبیرش- بود، بهش استرس عظیمی وارد میکرد.

بعد از مطمئن شدن از اینکه -ظاهر- اتاقش کاملا تمیزه، از اتاق خارج شد و با نگاه دنبال پدرش گشت. با پیدا کردن مرد که مشغول پر کردن بادکنک ها با گاز هلیوم بود به سمتش رفت و کنارش نشست.
- آپااا... من گفتم بنفش تیره اینا چرا یاسین؟!
چشم هاش رو چرخوند و با پاهاش روی زمین ضرب گرفت.
مرد با تعجب گردنش رو خاروند و بادکنک هارو برانداز کرد.
- یاسی؟ بنفش بنفشه دیگه...

تهیونگ آهی کشید و از جاش بلند شد.
- اه بی خیال...
نگاه آزردشو از بادکنک های بدرنگ گرفت و به یونگ عی که مشغول تزیین فوندانت* کیک بود داد. همونطور که کیک بنفش رو از دور برانداز میکرد از پدرش پرسید:
- میگم...زود نیست برای باد کردنشون؟ ساعت تازه پنج و نیمه...

چانیول آخرین بادکنک رو باد و وزنه ی حلقه شکلی رو به ته روبانش متصل کرد.
- مگه چه ساعتی میان؟
- دقیق نمیدونم ولی فکر کنم نزدیکای هفت هشت...

آلفا سر تکون داد و از جاش بلند شد. بعد از دست کشیدن به کمر دردناکش به سمت آشپزخونه، جایی که یونگ عی مشغول کار بود، رفت. تهیونگ هم مثل جوجه ای که مادرش رو دنبال می‌کنه، به گوشه ی لباسش چنگ زد و تا آشپزخونه همراهش رفت. وقتی مرد در یخچال رو باز و سرش رو داخلش می کرد، پسر هم به تبعیت ازش از زیر دستش رد شد و به داخل یخچال نگاهی انداخت. چانیول نگاهی به کله ی کوچیکی که از زیر بازوش بیرون اومده بود انداخت، خندید و موهای تازه رنگ شده ی پسر رو بوسید.
بعد از برداشتن قوطی های سودا پسر رو کنار کشید و در یخچال رو بست. همونطور که سر پسرش رو بغل کرده بود از توی کابینت سه تا لیوان بیرون کشید و مشغول پر کردنشون شد. یکی از لیوان هارو برداشت و به سمت یونگ عی رفت. نگاهی به کیک نیمه تزیین شده انداخت و انگشت شصتش رو بالا آورد.
- کارت عالیه دختر! سودا؟
درحالی که لیوان رو به آرومی تکون میداد سوال کرد.
یونگ عی لبخندی به آلفا زد و با سر به فضای خالی روی کانتر اشاره کرد.
- بذارش همونجا بعدا میخورم. فعلا دستم بنده.

AmbitiousWhere stories live. Discover now