ep34

2K 624 114
                                    

شمار دقیقه ها از دست تهیونگ در رفته بود و نمیدونست چند دقیقه است که در حال قدم زدن هستن؛ فقط نمی‌خواست این لحظات به پایان برسن.
آفتاب زمستونی کمکی به سرمای هوا نمیکرد و سوزی که می اومد، می تونست تا مغز استخوان هر جنبنده ای رو منجمد کنه. تنها درخت های پوشیده ی پارک کاج ها بودن. رنگ چمن هایی که در تابستون سبز و یک دست بودن حالا به سفیدی می زد و باغچه ها یکی در میان با همیشه بهار های نارنجی و نمسیا های رنگارنگ پر شده بودن. در کناره های سنگ فرش ردیفی از میناهای چمنی گلبهی رنگ کاشته شده بود و زیبایی پارک رو در زمستان چند برابر می کرد.
پدر و پسر در سکوت در امتداد مسیر سنگ فرش پارک قدم میزدن و از سپری کردن لحظات باهم لذت میبردن. دست تهیونگ پنهانی به گوشه ی پالتوی مرد -که به طرز عجیبی آشنا به نظر می رسید- چنگ زده بود و هر از چند گاهی با هیجان اون رو توی مشتش می‌فشرد. حرف هایی که توی کافه بینشون رد و بدل شده بودن، تا حدودی آشفتگی درونش رو آروم کرده بود و حالا احساس سبکی و آزادی داشت.

- هی اونجارو ببین!

تهیونگ متعجب رد انگشت بکهیون رو گرفت و به جایی که بهش اشاره می‌کرد رسید. مردی که تهیونگ با وجود ناتوانیش در تشخیص درست رایحه ها حاضر بود شرط ببنده که امگاست، گوشه ای ایستاده بود و بیس می زد. صحنه ی جدیدی نبود؛ اما بکهیون زیادی هیجان زده بنظر می رسید. لحظه ای به لبخند زیبایی که روی صورت پدرش بود خیره شد و زمانی که امگای بزرگتر دستش رو کشید تا به سمت مرد هنرمند قدم بردارن به خودش اومد. زمانی که کنار مرد رسیدن، سرش رو بالا آورد.
در یک نگاه از شباهت نسبی چهره هاشون متوجه نسبت اون دو امگا شده بود. برای اطمینان پرسید.
- پدر و پسرین؟

صداش اونقدر دلنشین بود که تهیونگ رو وادار به حبس کردن نفسش کرد. بکهیون با لبخند سر تکون داد و مرد رو از حدسش مطمئن کرد. مرد لبخندی به صورتشون پاشید و بی هیچ حرف دیگه ای گیتارش رو برای تسلط بیشتر بالا کشید. ثانیه نگذشته بود که  صدای زیبای ساز توی محوطه خلوت پارک پیچید و گوش های پدر و پسر رو نوازش داد. لذت و آرامش تهیونگ وصف نشدنی بود. همه چیز درست مثل آغوش پدر آلفاش گرم بود و این موضوع علاوه بر هیجان زده کردن پسر، بهش حس دلتنگی می‌داد. چقدر دلش برای پدرش تنگ شده بود. چقدر جای چانیول خالی بود.

Close your eyes
Have no fear
The monster's gone, he's on the run
And your daddy's here
چشماتو ببند
ترس هاتو دور بریز
هیولا دمشو گذاشته رو کولش و رفته، و بابات اینجاست

زمانی که مرد با صدای زیباش شروع به خوندن کرد، مغز تهیونگ از هر چیزی خالی شد. امگا جوری با قدرت و اقتدار میخوند که هر شنونده ای می ایستاد تا حداقل برای چند لحظه به این نوای زیبا گوش بده. با اینکه نمیتونست تماما متوجه معنی موسیقی ای که به زبان انگلیسی می‌شنوید بشه، میفهمید امگا از چه چیزی میخونه. احساسات مختلفی وجودش رو پر کرده بودن و از همه واضح تر، حس دلتنگی برای پدرش بود. نگاهش رو به بکهیون داد.

AmbitiousWhere stories live. Discover now