ep3

2.6K 751 175
                                    

آلفا جرات برگشتن و نگاه کردن به تهیونگ رو نداشت.
یک نگاه به اون قیافه‌ی -به ظاهر- مظلوم کافی بود تا قلبش ذوب بشه و نقشه شکست بخوره. سریع اضافه کرد:
-البته فقط فعلا! اگه خوشت نیومد یا به هر دلیلی راضی نبودی برمی‌گردی پیش خودم.
-چرا نمی‌فهمم چی میگی.

چانیول بدون اینکه صورت پسرش رو ببینه حدس زد که اخم کرده.
-منظورم واضح نیست؟ خب بزار اینجوری بگیم؛ تو، یعنی جناب پارک تهیونگ، قرار شده که یه مدت به صورت آزمایشی بری به یه مدرسه‌ی جدید و این مدرسه با مدرسه‌های قبلیت یه فرق کوچیک داره و اونم شبانه‌روزی بودنشه.
-اوه جدا؟ می‌شه بپرسم این قضیه با کی هماهنگ شده؟ چون اینطور که بنظر می‌رسه من در جریان نبودم!

آلفا آهی کشید. لحن تهیونگ و روند این بحث مشخص و تکراری بنظر می‌رسید. می‌تونست حدس بزنه تهش قراره به چه چیزی ختم بشه. صحبت درباره‌ی چیز، یا بهتره بگیم کسی که چان ازش بیزار بود.
-یونگ عی نونات همین امروز صبح بهم پیشنهادشو داد و با توجه به افتضاح امروز تصمیم گرفتم عملیش کنم پارک تهیونگ و تو چاره‌ای نداری جز اینکه بپذیریش!

صدای پوزخند پسر گوش‌های آلفا رو پر کرد.
-حدس می‌زدم.

چانیول از ادامه دادن طفره رفت:
-باشه باشه
-می‌دونی از کجا می‌دونم پیشنهاد تو نیست؟
-می‌دونم و دلیل نمی‌بینم به زبون بیاریش.
آلفا با کلافگی نالید و فرمون رو فشار داد.

-می‌دونم این ایده مال تو نیست چون تو جرات دور کردن من از خودتو نداری آپا.
با سکوت پدرش جراتش بیشتر شد و با صدای بلندتری ادامه داد:
-تو نمی‌تونی دوری از من رو تحمل کنی چون من خیلی شبیه کسیم که به دنیام آورده ، اینطور نیست آپا؟ تو نمی‌خوای یک بار دیگه بکهیونتو از دست بدی. با اینکه اون مارو وقتی من حتی یه سالمم تموم نشده بود ول کرد رفت تو هنوزم دوسش داری.

تهیونگ با بی‌رحمی تمام واقعیت‌هارو به زبون می‌آورد.
واقعیت‌هایی که آلفای بزرگسال جرات روبه‌رو شدن باهاشون رو نداشت. چانیول اون رو دوست نداشت. نباید اینطوری می‌بود.
ولی چرا هنوز وقتی چهره‌ی دوست‌داشتنی اون امگای عوضی رو تصور می‌کرد قلبش منظم تپیدن رو فراموش می‌کرد؟ چرا هنوز فکر کردن به لبخندهاش باعث ذوب شدن قلبش می‌شد؟ چرا هنوز وقتی برق نگاهش رو به یاد میاورد تمام وجودش می‌لرزید؟
نگاهی که حتی هیچ‌وقت تماما سهم اون نبود!

~Flash Back~

بعد از اینکه کرایه‌ی تاکسی رو حساب کرد درحالی‌که کاپشن چرمش رو سفت‌تر دور خودش می‌پیچید به سمت مدرسه دوید. طبق معمول تاخیر داشت ولی دلیل عجله کردنش چیزی جز رسیدن به کلاسش بود. صورتش به‌خاطر باد منجمد شده بود ولی کی اهمیت می‌داد؟ تا وقتی که این انجماد تهش به دیدن اون امگای نابالغ و زیبا -که به‌طرز عجیبی با اون رایحه‌ی مسخ‌کننده‌ی نارگیل و توت‌فرنگی تو چشم‌های گرسنه‌ی آلفا شبیه آدامس بود- ختم می‌شد حاضر بود تو عصر یخبندان هم زندگی کنه.

AmbitiousWhere stories live. Discover now