ep23

1.9K 599 169
                                    

باد سردی از لای پنجره ی نیمه باز اتاق به داخل می وزید؛ اما دو پسر مالک اتاق انقدر سرگرم و در حال جنب و جوش بودن که اصلا سرمای هوا رو احساس نمیکردن.
تهیونگ همونطور که باسنش رو با ریتم آهنگ تکون میداد آخرین لباس باقی مونده داخل جعبه رو توی چمدونش چپوند و به کوپه ی لباسی که توی چمدون ایجاد شده بود خیره شد.
- حالا چجوری این کوفتی رو ببندمش... جونگکوکی هیونگ، یه کمک بهم میدی؟
از خودش پرسید و در ادامه خطاب به جونگکوکی که سرگرم جمع کردن وسایل خودش بود سوال کرد.

آلفا چشم هاش رو چرخوند و آه کشید. لفظ «جونگکوکی هیونگ» فقط زمان هایی که امگا به کمک پسر بزرگتر نیاز داشت مورد استفاده قرار میگرفت و این کمی جونگکوک رو می آزرد. به سمت پسر چرخید و نگاهش رو به چمدون پر شده داد.
- مجبوری همشون رو ببری؟ اینا خیلی زیادن...

پسر کوچیکتر جوری که انگار اون لباس ها تنها دارایی هاشن، روی کوه لباس خیمه زد و دستاشو دورش حلقه کرد. با اخم طوری که انگار بهش برخورده نگاهش کرد و معترضانه به حرف اومد.
- معلومه که مجبورم. لباسا و وسایل عزیزمو اینجا نمیذارم!
با عشق به جعبه ی بزرگ پلی استیشن فایو که به زور توی چمدون جا کرده بود خیره شد و ادامه داد:
- آخه چجوری میتونم این عروسکارو اینجا تنها بذارم؟

پسر بزرگتر آهی کشید و کنار تهیونگ روی زمین نشست.
- لااقل توی همون جعبه هایی که آقای بیون آورد بذارشون...

امگا لحظه ای با تردید نگاهش رو حول دو جعبه کادوی قرمز رنگ و بزرگ گوشه ی اتاق چرخوند.
- فکر نکنم ایده ی خوبی باشه... زیادی جلب توجه میکنه...بعید میدونم اگه بابام درمورد این قضیه بفهمه واکنش خوبی نشون بده.

جونگکوک سر تکون داد. نگاهش رو از صورت پسر گرفت و به چمدون داد.
- حالا من باید چیکار کنم؟

تهیونگ از جا بلند شد و چمدون زانو زد.
- نگاه کن سونبه، من میشینم رو در چمدون تو هم قفلش رو میبندی. حله؟

آلفا متفکرانه اخم کرد و سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد.
- حله...فقط یه حسی بهم میگه قفلش قراره خراب شه...
- بیا امیدوار باشیم حست الکی بگه...آماده ای؟
امگا در حالی که روی چمدون خم میشد و درش رو میبست از جونگکوک سوال کرد.
جونگکوک لحظه ای با تردید نگاهش رو بین تهیونگ و قفل بخت برگشته ی چمدون گردوند و بعد شونه هاش رو بالا انداخت‌. بهرحال کسی که این وسط ضرر میکرد فقط خود پسر کوچیکتر بود. به حالت آماده باش ایستاد و به تهیونگ نگاه کرد.
امگا با حالت اطمینان بخشی پلک زد و ناگهان باسنش رو بالا برد. همونطور با باسن بالا رفته چرخید و پشتش رو به چمدون کرد. بعد باسنش رو روی چمدون فرود آورد، نشست و همون‌طور که سعی میکرد با تمام توانش به در چمدون فشار وارد کنه و دو طرف چمدون رو بغل هم نگه داره، خطاب به آلفایی که مثل برق گرفته ها به باسنش خیره شده بود و به کلی نقششون رو از یاد برده بود غرید.
-‌ سونبه حواست کجاست؟ قفلارو ببند...

AmbitiousWhere stories live. Discover now