ep17

2.1K 619 246
                                    

در انتظار بازگشت جونگکوک از حمام، به پشت روی کف اتاق دراز کشیده و ساق دستش رو روی چشم هاش گذاشته بود.
با صدای در، بدون اینکه بلند شه صورتش به سمت در چرخید، منتظر ورود پسر بزرگتر شد و لحظه ای بعد جونگکوک در حالی که حوله زرد رنگی رو موهای خیسش میکشید پدیدار شد.

آلفا وقتی نگاه کنجکاو و خیره ی پسر کوچکتر رو روی خودش دید معذب خندید و دستش رو پشت گردنش کشید.
- خیلی منتظر نگه داشتمت؟همه ی اتاقکا پر بودن، مجبور شدم منتظر بمونم تا یکیشون خالی شه...

تمام مدتی که حرف میزد سعی میکرد نگاهش به شکم برهنه و نرم امگا نیفته، یا حداقل خودش اینجوری فکر میکرد.

تهیونگ با دیدن خجالت جونگکوک خودش هم برای لحظه ای داغ شدن گونه هاش -که از اتفاقات نادر جهان بود- رو حس کرد، به سرعت لباسش رو پایین داد و به حالت نشسته در اومد.
تمام روز رو منتظر مونده بود تا زمان مناسب برسه و جونگکوک ادامه ی داستان رو براش تعریف کنه. از صبح ذهنش درگیر خاطرات جونگکوک و نگاه عجیب جوهان بود برای همین نتونسته بود از کلاس های بعد از ظهرش چیزی بفهمه...خب، هرچند در حالت عادی هم چیزی نمیفهمید.

با دیدن جونگکوکی که روی تختش دراز میکشید از جاش بلند شد. دستاش رو جلوی سینش گره زد و با صدای اعتراض آمیزی به حرف اومد:
- هی تو نمیتونی بخوابی...هنوز بقیه ی داستان مونده!

آلفا آهی کشید و به پهلو و سمت امگای معترض چرخید.
- خیلی خب...ولی تو خلسه بعد حمومم...قول نمیدم وسطش خوابم نبره!

پسر کوچیکتر با تردید سر تکون داد، روی تخت خودش نشست و نگاه منتظرش رو به جونگکوک دوخت. پسر بزرگتر قبل از حرف زدن نگاهش رو از تهیونگ گرفت و نفس عمیقی کشید.
- خب کجا بودیم...آها...همه چیز به تغییر کردنش ختم نشد...جوهان تبدیل به یه عوضی به تمام معنا شده بود! هر روز دردسر درست میکرد. بچه هارو کتک میزد، از مدرسه فرار میکرد، برگه های امتحانی رو برای اکیپشون کش میرفت...و مطمئنم هیچکدوم از این کار هارو بخاطر اینکه دوست داشت یا بهش خوش میگذشت انجام نمیداد...فقط میخواست اونا یکی از خودشون بدوننش...قبلنم گفتم، پدر جوهان خیلی قدرتمنده...مدیر عامل یه شرکت بزرگ سرمایه گزاریه و بزرگترین سرمایه گذاری هارو انجام میده، در نتیجه رقیب هم زیاد داره...پدر سردسته اکیپی که جوهان باهاشون جوش خورده بود یکی از اونا بود...و جوهان احمقم براش مهم نبود که اون داره ازش سو استفاده میکنه...منم که دیگه خودمو درگیرش نمی‌کردم...تا اینکه یه روز من شدم هدفشون...

خمیازه ای کشید و با صدای تحلیل رفته ای ادامه داد:
- حاضرم قسم بخورم وقتی کنار بقیشون ایستاده بود و کتک خوردنم از اون پسره رو نگاه میکرد نفرت رو توی چشماش خوندم...برام خیلی غریبه بود تهیونگ. اون جوهانی که می‌شناختم نبود...اون روز به بابام گفتم تو مدرسه خوردم زمین ولی از اون به بعد رابطمون از چیزی که بود خیلی بدتر شد... دیگه حتی به هم نگاهم نمی‌کردیم...باهم دشمنی نداشتیم، ولی دیگه کوچیکترین اثری از دوستی بینمون نبود.

AmbitiousOnde histórias criam vida. Descubra agora