فصل شانزدهم | چند سال ؟!

1.6K 402 237
                                    

وقتی جیمین بیدار شد ، اول از همه چند دقیقه تا مغزش لود بشه به پرده های اتاق خیره شد و بهشون التماس کرد خودشون بسته شن و جلوی پرتوهای نور رو که صاف می افتادن تو تخم چشم هاش بگیرن ، که خب این اتفاق نیفتاد . بعد آه کشید ، دوباره آه کشید و یه ذره غصه خورد که چرا باید بیدار بشه . چرا زودتر بیدار نشده بره سر کار ، چرا نمیتونه بره سر کار ، چرا جواب ایمیل هاشو نمیدن ، و در کل این چه زندگی مزخرفیه زندگی میکنه .

جیمین تازه وقتی غلت خورد و مثل ستاره دریایی دست و پاهاشو روی روتختی های خنک تختش کش داد فهمید جا تره و بچه نیست .

مغز جیمین هشتاد درصد مواقع خسته بود ، خصوصا اول صبح این خستگی به درصد خیلی بالایی می رسید و شاید برای همین امگا قبل از وحشت زده از جا پریدن به این فکر نکرد که شاید بچه بلند شده بره دستشویی . فقط وقتی دید بون-هوا پیشش نیست ، مثل تیر از کمان رها شده از جاش پرید .

ساعت هفت صبح طبق قرار ، یونگی یه بون-هوای پتو پیچ شده خواب رو تحویل جیمین داده بود و جیمین دو ساعت بعد بیدار شده بود و بون-هوایی اون اطراف نمی دید . تمام غرایز امگاگونه اش همزمان فریاد میزدن ' خطر ! توله نیست ! '

جیمین همونطور وحشت زده از روی تخت پرید پایین و از اونجایی که پتو رو درست از روی خودش رد نکرده بود ، پتوش گیر کرد به پاش و اگه به موقع خودش رو نگه نداشته بود با مغز می خورد زمین . روز خوبی بود .

_ بون-هوا !

امگا در اتاق رو با صدای بلندی کوبید به دیوار و دوید بیرون : بون-هوا !

_ جیمینی هیونگ !

صدای سرخوش بون-هوا تا حدودی امگای وحشت زده درون جیمین رو آروم کرد ولی باز با این حال وقتی جیمین به سمت آشپزخونه _ جایی که صدای بون-هوا رو ازش شنیده بود _ می رفت ، آماده بود بجنگه .

جیمین همونجا تو ورودی آشپزخونه هرچی سپر و سلاح و شمشیر آماده جنگ کرده بود انداخت . امگای درونش با دیدن اون صحنه به معنای واقعی ذوب شده و به شکل مایع دراومده بود .

بون-هوا نشسته بود پشت میز آشپزخونه و جونگکوک هم صندلی خودش رو کشیده بود نزدیک و پیشش نشسته بود . یکی یکی برای بون-هوا لقمه می گرفت ، صبر میکرد بخوره بعد لقمه بعدی رو بعش میداد .

خیلی طول کشیده بود تا جونگکوک باور کنه ماکروفر قرار نیست منفجر بشه ، یا اگه غذاش رو با ماکروفر گرم کنه قرار نیست از مسمویت غذایی بمیره . آلفا هنوز از گاز فاصله می گرفت ، ولی از اونجایی که جیمین صریحا اعلام کرده بود آتش درست کردن تو حیاط پشتی به قیمت جونش تمام میشه ، جونگکوک خوشبختانه برای نجات جون خودش و نمردن از گرسنگی هم که شده با یخچال و ماکروفر کنار اومده بود .

اینطور که پیدا بود ، موفق شده بود غذای دیشب رو گرم کنه ، حالا هم با بون-هوا نشسته بودن پشت میز آشپزخونه و شام دیشب رو می خوردن . بون-هوا با دیدن جیمین ذوق زده دست تکون داد : سلام جیمینی هیونگی !

Metanoia | Kookmin + SopeWhere stories live. Discover now