وقتی جیمین بیدار شد ، اول از همه چند دقیقه تا مغزش لود بشه به پرده های اتاق خیره شد و بهشون التماس کرد خودشون بسته شن و جلوی پرتوهای نور رو که صاف می افتادن تو تخم چشم هاش بگیرن ، که خب این اتفاق نیفتاد . بعد آه کشید ، دوباره آه کشید و یه ذره غصه خورد که چرا باید بیدار بشه . چرا زودتر بیدار نشده بره سر کار ، چرا نمیتونه بره سر کار ، چرا جواب ایمیل هاشو نمیدن ، و در کل این چه زندگی مزخرفیه زندگی میکنه .
جیمین تازه وقتی غلت خورد و مثل ستاره دریایی دست و پاهاشو روی روتختی های خنک تختش کش داد فهمید جا تره و بچه نیست .
مغز جیمین هشتاد درصد مواقع خسته بود ، خصوصا اول صبح این خستگی به درصد خیلی بالایی می رسید و شاید برای همین امگا قبل از وحشت زده از جا پریدن به این فکر نکرد که شاید بچه بلند شده بره دستشویی . فقط وقتی دید بون-هوا پیشش نیست ، مثل تیر از کمان رها شده از جاش پرید .
ساعت هفت صبح طبق قرار ، یونگی یه بون-هوای پتو پیچ شده خواب رو تحویل جیمین داده بود و جیمین دو ساعت بعد بیدار شده بود و بون-هوایی اون اطراف نمی دید . تمام غرایز امگاگونه اش همزمان فریاد میزدن ' خطر ! توله نیست ! '
جیمین همونطور وحشت زده از روی تخت پرید پایین و از اونجایی که پتو رو درست از روی خودش رد نکرده بود ، پتوش گیر کرد به پاش و اگه به موقع خودش رو نگه نداشته بود با مغز می خورد زمین . روز خوبی بود .
_ بون-هوا !
امگا در اتاق رو با صدای بلندی کوبید به دیوار و دوید بیرون : بون-هوا !
_ جیمینی هیونگ !
صدای سرخوش بون-هوا تا حدودی امگای وحشت زده درون جیمین رو آروم کرد ولی باز با این حال وقتی جیمین به سمت آشپزخونه _ جایی که صدای بون-هوا رو ازش شنیده بود _ می رفت ، آماده بود بجنگه .
جیمین همونجا تو ورودی آشپزخونه هرچی سپر و سلاح و شمشیر آماده جنگ کرده بود انداخت . امگای درونش با دیدن اون صحنه به معنای واقعی ذوب شده و به شکل مایع دراومده بود .
بون-هوا نشسته بود پشت میز آشپزخونه و جونگکوک هم صندلی خودش رو کشیده بود نزدیک و پیشش نشسته بود . یکی یکی برای بون-هوا لقمه می گرفت ، صبر میکرد بخوره بعد لقمه بعدی رو بعش میداد .
خیلی طول کشیده بود تا جونگکوک باور کنه ماکروفر قرار نیست منفجر بشه ، یا اگه غذاش رو با ماکروفر گرم کنه قرار نیست از مسمویت غذایی بمیره . آلفا هنوز از گاز فاصله می گرفت ، ولی از اونجایی که جیمین صریحا اعلام کرده بود آتش درست کردن تو حیاط پشتی به قیمت جونش تمام میشه ، جونگکوک خوشبختانه برای نجات جون خودش و نمردن از گرسنگی هم که شده با یخچال و ماکروفر کنار اومده بود .
اینطور که پیدا بود ، موفق شده بود غذای دیشب رو گرم کنه ، حالا هم با بون-هوا نشسته بودن پشت میز آشپزخونه و شام دیشب رو می خوردن . بون-هوا با دیدن جیمین ذوق زده دست تکون داد : سلام جیمینی هیونگی !
![](https://img.wattpad.com/cover/236822242-288-k362195.jpg)
YOU ARE READING
Metanoia | Kookmin + Sope
Fanfictionجونگکوک به سمت مسیری که حدس میزد راه خونه باشه قدم برمیداشت، ولی هرچی جلوتر میرفت بیشتر گیج میشد. کم کم داشت می ترسید، احساس خطر میکرد. آسمون همون آسمون بود، زمین همون زمین... ولی زمان چی؟ Highest ranking #1 in humor Highest ranking #3 in کوکمین Hig...