هوسوک چایش رو فوت کرد و آه کشید : باید ببریمش پیش روانشناس .
ساعت نه شب بود . جونگکوک از خستگی طبقه بالا خوابش برده بود ، جیمین و هوسوک هم تو آشپزخونه نشسته بودن و بی نتیجه دنبال راه حل میگشتن . آلفا تکیه داد به صندلیش و ادامه داد : پسرفت ذهنیه باور کن . عین بچه های پنج شش ساله رفتار میکنه . بون-هوا از این عاقل تره .
جیمین برای بار دهم تو پنج دقیقه گذشته در یخچال رو باز کرد و دوباره بست . سرشو تکیه داد به در سرد یخچال و غرید : شوخی میکنی ! من که اصلا هیچ ایده ای نداشتم چقدر میتونه کودک باشه .
هوسوک چشم هاشو چرخوند : هیچ خانواده ای سراغش نیومده جیمین . اگه واقعا اینطور که میگه کسی رو نداشته باشه یعنی از این به بعد هم قرار نیست کسی بیاد .
جیمین در یخچال رو باز کرد و یه سیب برداشت : از طرف بیمارستان هم خبری نشده ؟
_ اونا که خیلی وقته دیگه نمی گردن .
جیمین در یخچال رو به شدت کوبید بهم و غرید : خب چه عالی پس من بدبخت شدم !
هوسوک گفت : واسه همین میگم ببریمش پیش روانشناس شاید یه چیزی یادش اومد . نظر من این بود که از نظر ذهنی برگشته باشه عقب . فکر میکنه الان سال اسبه و میگه متولد سال خوکه . باید طرف های نود و پنج متولد شده باشه دیگه ، احتمالا برگشته به پنج سالگیش . من فکر میکردم به هفت هشت سالگیش برگشته باشه . صرف نظر از اینا ... یعنی میخوای بگی یه بزرگسال بیست و پنج شش ساله تا قبل از این واسه خودش زندگی نداشته ؟
جیمین پشت میز آشپزخونه رو به روی هوسوک نشست : من اگه پول روانشناس داشتم که خودم میرفتم مشاوره .
هوسوک آه کشید : آداب معاشرتشم در حد گیاهانه جیمین .
امگا با تسمخر نفسشو بیرون داد : همینم مدیون منی هیونگ . اون اولا اصلا انگار به یه زبان دیگه حرف میزد من کلا نمی فهمیدم چی میگه .
هوسوک گفت : پس اگه پیشرفت داشته شاید صبر کنیم یه چیزی یاد...
جیمین یه دست هاشو کوبید رو میز و از جاش بلند شد : نه من قطعا می میرم !
هوسوک دست جیمین رو گرفت و دوباره نشوندش روی صندلی : جیمین !
امگا نشست سرجاش و چشم هاشو تنگ کرد : یا می کشمش ...
هوسوک آه کشید : با توجه به وقایع امروز بعدازظهر و همین الان ، هر دو حالت رو احتمال میدم .
جیمین با اوقات تلخی تا جایی که میتونست دهنش رو باز کرد و یه گاز به سیبش زد : احتمال نده مطمئن باش ... اگه تا دو هفته دیگه یه چیزی یادش اومد که اومد ، نیومد می برم تحویلش میدم به یه آسایشگاهی جایی دیگه به من چه ...
جیمین سیب توی دهنش رو قورت داد و آه کشید : حیف پول هام . خرید چطور بود ؟
![](https://img.wattpad.com/cover/236822242-288-k362195.jpg)
YOU ARE READING
Metanoia | Kookmin + Sope
Fanfictionجونگکوک به سمت مسیری که حدس میزد راه خونه باشه قدم برمیداشت، ولی هرچی جلوتر میرفت بیشتر گیج میشد. کم کم داشت می ترسید، احساس خطر میکرد. آسمون همون آسمون بود، زمین همون زمین... ولی زمان چی؟ Highest ranking #1 in humor Highest ranking #3 in کوکمین Hig...