فصل نهم | قرار مامان

1.6K 405 157
                                    

هوسوک چایش رو فوت کرد و آه کشید : باید ببریمش پیش روانشناس .

ساعت نه شب بود ‌. جونگکوک از خستگی طبقه بالا خوابش برده بود ، جیمین و هوسوک هم تو آشپزخونه نشسته بودن و بی نتیجه دنبال راه حل میگشتن . آلفا تکیه داد به صندلیش و ادامه داد : پسرفت ذهنیه باور کن . عین بچه های پنج شش ساله رفتار میکنه . بون-هوا از این عاقل تره .

جیمین برای بار دهم تو پنج دقیقه گذشته در یخچال رو باز کرد و دوباره بست . سرشو تکیه داد به در سرد یخچال و غرید : شوخی میکنی ! من که اصلا هیچ ایده ای نداشتم چقدر میتونه کودک باشه .

هوسوک چشم هاشو چرخوند : هیچ خانواده ای سراغش نیومده جیمین . اگه واقعا اینطور که میگه کسی رو نداشته باشه یعنی از این به بعد هم قرار نیست کسی بیاد .

جیمین در یخچال رو باز کرد و یه سیب برداشت : از طرف بیمارستان هم خبری نشده ؟

_ اونا که خیلی وقته دیگه نمی گردن .

جیمین در یخچال رو به شدت کوبید بهم و غرید : خب چه عالی پس من بدبخت شدم !

هوسوک گفت : واسه همین میگم ببریمش پیش روانشناس شاید یه چیزی یادش اومد . نظر من این بود که از نظر ذهنی برگشته باشه عقب . فکر میکنه الان سال اسبه و میگه متولد سال خوکه . باید طرف های نود و پنج متولد شده باشه دیگه ، احتمالا برگشته به پنج سالگیش . من فکر میکردم به هفت هشت سالگیش برگشته باشه . صرف نظر از اینا ... یعنی میخوای بگی یه بزرگسال بیست و پنج شش ساله تا قبل از این واسه خودش زندگی نداشته ؟

جیمین پشت میز آشپزخونه رو به روی هوسوک نشست : من اگه پول روانشناس داشتم که خودم میرفتم مشاوره .

هوسوک آه کشید : آداب معاشرتشم در حد گیاهانه جیمین .

امگا با تسمخر نفسشو بیرون داد : همینم مدیون منی هیونگ . اون اولا اصلا انگار به یه زبان دیگه حرف میزد من کلا نمی فهمیدم چی میگه .

هوسوک گفت : پس اگه پیشرفت داشته شاید صبر کنیم یه چیزی یاد...

جیمین یه دست هاشو کوبید رو میز و از جاش بلند شد : نه من قطعا می میرم !

هوسوک دست جیمین رو گرفت و دوباره نشوندش روی صندلی : جیمین !

امگا نشست سرجاش و چشم هاشو تنگ کرد : یا می کشمش ...

هوسوک آه کشید : با توجه به وقایع امروز بعدازظهر و همین الان ، هر دو حالت رو احتمال میدم .

جیمین با اوقات تلخی تا جایی که میتونست دهنش رو باز کرد و یه گاز به سیبش زد : احتمال نده مطمئن باش ... اگه تا دو هفته دیگه یه چیزی یادش اومد که اومد ، نیومد می برم تحویلش میدم به یه آسایشگاهی جایی دیگه به من چه ...
جیمین سیب توی دهنش رو قورت داد و آه کشید : حیف پول هام . خرید چطور بود ؟

Metanoia | Kookmin + SopeWhere stories live. Discover now