فصل هفدهم | ربات

1.5K 385 265
                                    

فلش بک

پدر یونگی یه گوشه اتاق ایستاده بود پشت سر پسر هفده سالش ، یه پسربچه دوازده ساله و مامانش که از خشم سرخ شده بود گوشه دیگه اتاق روی مبل ها نشسته بودن و سه تا هیکلی گنده بک هم خونین و مالین ایستاده بودن کنار در و به زمین نگاه میکردن .

مدیر یه نگاه کلی به یونگی انداخت . لبش پاره شده بود و پای چشمش رو به کبودی میرفت . خب بالاخره وقتی میزنی یکی دوتاهم میخوری ، پیش میاد .

_ ما واقعا معذرت میخوایم خانم پارک . اجازه نمیدم همچین اتفاقی دوباره تو مدرسه من تکرار بشه .

خانم پارک پسر دوازده سالشو که هنوز صورتش خیس اشک بود و دماغشو بالا می کشید به خودش چسبوند و گفت : من همین یه دونه پسر رو بیشتر ندارم آقای لین . اون وقت بچم رو آوردم مدرسه سپردم دست شما که اینطوری تحویلش بگیرم ؟

آقای لین ، مدیر مدرسه ، سرشو تکون داد : واقعا شرمسارم خانم . مطمئن میشم کسایی که این کارو کردن بهاشو بپردازن .

سه تا گنده بک گوشه اتاق بیشتر جمع شدن تو خودشون . خانم پارک از جاش بلند شد و دست پسرشو گرفت : من جیمین رو میبرم خونه .

آقای لین آه کشید : بسیار خب ‌... بعید میدونم با این وضع چیز زیادی یاد بگیره .

پارک جیمین دماغشو بالا کشید و برگشت سمت یونگی ، یه ذره خم شد و یواش گفت : ممنونم هیونگ .

یونگی فقط دستشو تکون داد . ساختمان دانش آموز های دبیرستان و راهنمایی فرق داشت ولی حیاط ها یکی بود . یونگی وقتی رسیده بود به ورودی اصلی ، با سه تا قلدر مواجه شده بود که یه بچه دوازده ساله رو خفت کرده بودن گوشه دیوار . گرچه یونگی اون پسر نمی شناخت ، می دونست پسربچه حتی اگرهم میخواست نمی تونست دربرابر اون هیکلی های گنده از خودش دفاع کنه . ولی خب دوتا سر بهتر از یکیه ، تو اون مدتی که یونگی خودشو انداخته بود وسط قلدرها ، جیمین هم تونسته بود دو سه تا لگد بزنه .

وقتی بابای یونگی یواش زد رو شونه اش ، یونگی آه کشید : خواهش میکنم . مواظب خودت باش .

پسربچه برای آخرین بار تشکر کرد و بعد با مامانش دفتر مدیر رو ترک کردن . آقای لین رو به یونگی گفت : خوبه که در مقابل زورگویی از دوستانت دفاع میکنی یونگی ، ولی ترجیحا دفعه بعد به جای اینکه خودت دست به کار بشی به کادر دفتری اطلاع بده .

یونگی شونه هاشو بالا انداخت : تا شما میخواستید کاری بکنید یه بلایی سر اون بچه آورده بودن .

بابای یونگی جوری با افتخار دستشو روی شونه یونگی گذاشته بود انگار پسرش مدال افتخار برده . آقای مین گفت : لطفا مطمئن بشید همچین اتفاقی دوباره نمی افته .

Metanoia | Kookmin + SopeWhere stories live. Discover now