نامجون دستش رو از روی صورتش برداشت و آه کشید : صادقانه بگو ... تو اینارو باور میکنی ؟
سوکجین اخم کرد : همه چیز درست جلوی چشممه ، چطوری باور نکنم ؟ به علاوه جونگکوک تایید کرد که این خواب ها واقعا اتفاق افتاده ، ولی نه برای خودش .
امگا در جواب به نگاه کنجکاو همسرش جواب داد : یعنی اینا خاطرات جئون سوکجینه .
نامجون سرش رو به دو طرف تکون داد : تناسخ ممکن نیست عزیز من ... اگه قرار بود هر روحی که بدنی رو ترک میکنه دوباره به بدن دیگهای برگرده نیمی از جمعیت جهان روح نداشتن !
هیونا با دست پوزهی سگ سفیدی که تا چند ثانیه پیش تمام صورتش رو با بزاق خیس کرده بود بست و گفت : پس چیه داداش ؟ معجزه شده ؟
دختر آلفا طبق معمول ، از هفت رو هفته هشت روزش خونه برادرش بود ؛ ولی اون شب با دعوت افتخاری اومده بود که نتیجه ملاقات سوکجین با جئون جونگکوک رو بدونه .
نامجون عینکش رو از روی صورتش برداشت : نمیدونم ...
هیونا گفت : قوانین علوم تجربی دائما در حال نقض شدنن ... به جای اینکه انکارش کنی سعی کن بفهمی چرا . این یه کشف جدیده متوجهی ؟ کل دانش جهان از علم فیزیک با این قضیه زیر و رو میشه !
نامجون دستش رو روی صورتش فشار داد : اول باید بتونم باور کنم این ماجرا ساختگی نیست !
سوکجین گفت : قبلا در مورد این حرف زدیم جون . جونگکوک قطعا اهل این دنیا نیست . در ضمن ، وقتی صحبت میکردیم ... خیلی سعی کردم روانکاویش نکنم ، واقعا قصد نداشتم به چشم بیمار بهش نگاه کنم ولی وقتی خواب هارو براش تعریف میکردم بعضی واکنش هاش شبیه ptsd بود .
هیونا که بالاخره موفق شده بود مونی رو از خودش دور کنه پرسید : ptsd چیه ؟
_ اختلال استرس پس از حادثه . بعضی وقت ها بی اینکه خودش متوجه باشه صورتش رو جمع میکرد یا نگاه توی چشم هاش گم میشد ، انگار که اونجا نبود میدونی ؟ دوست پسرش نزدیک به سه دفعه در طول مکالمه صداش زد تا یادش بیاد کجاست . فکر نمیکنم این مسئله برای اون شبیه بازی باشه .
نامجون پرسید : خب حالا میخوای چی بگی ؟ روح یه مرد مرده تو بدن توئه ؟
هیونا صورتش رو جمع کرد : یه جوری میگی انگار با زامبی طرفیم ... روح یه نفر دیگه تو بدن اوپا نیست ، فقط خودش زندگی قبلی خودش رو به خاطر آورده .
سوکجین اخم کرد . هیونا گفت : تناسخ همینه دیگه . در مورد تو ، روح اون برادره ... جئون سوکجین بعد از این همه سال به بدنش خودش برگشته ، یعنی در واقع من فکر میکنم از اول اینجا بوده ، تازه داره خودش رو نشون میده .
نامجون دستش رو دور کمر همسرش انداخت و سوکجین رو به خودش چسبوند : چه فیلم ترسناکی شد .
![](https://img.wattpad.com/cover/236822242-288-k362195.jpg)
YOU ARE READING
Metanoia | Kookmin + Sope
Fanfictionجونگکوک به سمت مسیری که حدس میزد راه خونه باشه قدم برمیداشت، ولی هرچی جلوتر میرفت بیشتر گیج میشد. کم کم داشت می ترسید، احساس خطر میکرد. آسمون همون آسمون بود، زمین همون زمین... ولی زمان چی؟ Highest ranking #1 in humor Highest ranking #3 in کوکمین Hig...