صدای زنونه ای توی گوشی تلفن پیچید : با بیمارستان سونگنام سئول تماس گرفته اید ، جهت برقراری ارتباط با...
یونگی دکمه سه رو فشار داد . میلیارد ها بار اونصدای از پیشضبط شده رو گوش داده بود . دیگه میدونست کدومشماره واسه چیه .
_ الو ؟
یونگی صداشو صاف کرد و گفت : سلام ، با دکتر جانگ کار داشتم .
_ اوه یونگی-شی !
یونگیچشم هاشو تنگکرد : دکتر لی ؟
لی یوری ؟ مگه هوسوک جای یوری شیفت نمونده بود؟ یوری که بیمارستان بود ...
_ بله خودمم . آم ، دکتر جانگ طرف های ساعت دوازده شب بیمارستان رو ترک کردن . خونه نیومدن ؟ همه چیمرتبه ؟
یونگی متنفر بود از اینکه اون صدا یه دفعه اینقدر نگران و ناراحت به نظر می رسید . سرشو تکون داد ، درسته که فرد پشت تلفن نمی دید ولی خب دیگه عادت کرده بود : نه ، نه همه چیز مرتبه . مشکلی نیست . ممنون . قطع میکنم .
یونگی تلفن رو گذاشت روی اپن آشپزخونه و اخم کرد . هوسوک دوازده شب بیمارستان رو ترک کرده بود ولی خونه نیومده بود . ساعت هشت بود ... و هوسوک هنوز نیونده بود .
آه و ... لی یوری بیمارستان بود ، سر شیفت خودش .
°•°•°•°•°•°•°
جیمین دستپاچه رفت و آمد های هوسوک دور اتاق رو نگاه میکرد و در حالی که دستشو تا آرنج کرده بود تو دهنش ناخن هاشو می جوید .
طرف های دوازده یک صبح با زنگموبایلش بیدار شده بود . هوسوک هیونگ زنگ زده بود که خبر بده احتمالا قرار بود بقیه زندگیش پشت میله های زندان بپوسه . پسر امگا بی سر و صدا با همون لباس ها خونه مامانش رو ترک کرده و اومده بود خونه خودش تا از یه بدبخت دست پا شکسته که اتفاقا خودش بدبختش کرده بود پرستاری کنه .
بنابراین جیمین حالا با دمپایی ابری های آبیش و لباس خواب بنفشی که روش بچه گربه کشیده بود ، نشسته بود رو مبل و با اون ریخته و قیافه خواب آلودِ خسته و موهایی که شبیه آشیونه کلاغ شده بود ، هوسوک رو نگاه میکرد که مثل غاز پرکنده دور خودش می چرخید .
هوسوک بالاخره بعد از ساعت ها دور اتاق رژه رفتن ایستاد : یعنی بره بگه با ماشین زدی بهش کارت ساخته است ، چه فکری با خودت کردی گفتی تو خیابون پیداش کردم ؟ عقل تو کلت نیست ؟ خنگی ؟ احمقی ؟ نه تنها میدونه با ماشین زدن بهش میدونه کجا زدن بهش دوربین های اون حوالی رو چک کنن میانسراغت .
جیمین همونطور که عصبی پاشو بالا پایین میکرد دست کشید تو موهاش : نمیدونه کجا بوده هیونگ ، با توجه اونچرت و پرت هایی که میگفت قطعا خل و چله اصلا نمیدونه اینجا کجاست ...
![](https://img.wattpad.com/cover/236822242-288-k362195.jpg)
YOU ARE READING
Metanoia | Kookmin + Sope
Fanfictionجونگکوک به سمت مسیری که حدس میزد راه خونه باشه قدم برمیداشت، ولی هرچی جلوتر میرفت بیشتر گیج میشد. کم کم داشت می ترسید، احساس خطر میکرد. آسمون همون آسمون بود، زمین همون زمین... ولی زمان چی؟ Highest ranking #1 in humor Highest ranking #3 in کوکمین Hig...