پائولا یه تکه دیگه از کیکش برید ولی قبل از اینکه فرصت کنه چنگال رو سمت دهنش ببره ، دستش بین زمین و هوا خشک شد .
مینا نوشیدنیش رو گذاشت روی میز و با کف دست زد زیر چونه دوستش : دهنتو ببند . چی دیدی اینطوری شدی ؟
پائولا چنگالشو برگردوند روی میز و آهسته غرید : مردک منو تعقیب میکنه ...
مینا چشم هاشو چرخوند . می دونست دوستش به کی اینطوری واکنش نشون داده ولی به هر حال برگشت سمت در ورودی که مطمئن بشه . و بله ؛ نام ووبین .
وقتی مینا روش رو برگردوند ، پائولا داشت وسایلشو از روی میز کافه جمع میکرد . دختر بتا گفت : پاشو بریم . پاشو .
وقتی پائولا بلند شد مینا دستشو گرفت و با زور دوباره نشوندش روی صندلی : غلط کردی من هنوز یک چهارم هات چاکلتمم نخوردم .
پائولا با خشم جواب داد : وقتی این یارو اینجاست انتظار داری من چی بخورم ؟
مینا شونه هاشو بالا انداخت : تو نخور من میخورم .
پائولا فرصت نکرد حرفی بزنه ، چون صدای نکره ووبین زودتر گفت : اوه ، پائولا-شی !
آلفا با دو قدم خودشو به میزی که پائولا و مینا نشسته بودن رسوند و با لبخند روشنی سلام داد : انتظار نداشتم اینجا ببینمتون .
پائولا گفت : منم امیدوار بودم کلا نبینمتون .
لبخند ووبین خشک شد . دستشو گذاشت توی جیب شلوارش و گفت : امروز شنیدم هنوز موضوع پژوهش فیزیک رو ارائه ندادی . میخوای کمک کنم ؟
هات چاکلت مینا پرید تو گلوش و تازه وقتی شروع کرد سرفه کردن ، آلفا چرخید سمتش و سلام کرد : سلام مینا-شی .
مینا سرسری دستشو بلند کرد که جواب سلام بده ، اون لحظه بیشتر اولویتش زنده موندن بود . پائولا چشم هاشو چرخوند و دو سه دفعه زد به کمر دوستش که نفس جا بیاد . بعد رو به ووبین گفت : ممنون . خودم از پسش بر میام .
ووبین وزنشو انداخت روی اون یکی پاش و گفت : فقط فردا مونده .
پائولا خیلی سعی کرد جلوی خودش رو بگیره ولی در نهایت تن صداش خیلی خشمگین تر از اونی بود که قرار بود باشه : خودم از پسش بر میام .
_ اوه ... پس ...
پائولا سرش رو تکون داد : خیلی بابت پیشنهادت ممنونم . خدانگهدار .
ووبین چند ثانیه بهت زده به چشم های سبز پائولا نگاه کرد ، بعد یه کارت کوچیک گذاشت روی میز و گفت : به هرحال این شماره منه . اگر کمک خواستی من هستم .
وقتی در کافه پشت سر پسر آلفا بسته شد ، پائولا خشمگین چرخید سمت مینا که تکیه داده بود به صندلیش و با پوکر ترین قیافه ممکن بهش نگاه میکرد . پائولا بهش توپید : چته ؟
![](https://img.wattpad.com/cover/236822242-288-k362195.jpg)
YOU ARE READING
Metanoia | Kookmin + Sope
Fanfictionجونگکوک به سمت مسیری که حدس میزد راه خونه باشه قدم برمیداشت، ولی هرچی جلوتر میرفت بیشتر گیج میشد. کم کم داشت می ترسید، احساس خطر میکرد. آسمون همون آسمون بود، زمین همون زمین... ولی زمان چی؟ Highest ranking #1 in humor Highest ranking #3 in کوکمین Hig...