فصل چهاردهم | امگای مذکر

1.6K 388 225
                                    

_ جین ...
نامجون شونه های همسرش رو آهسته تکون داد : جین بیدار شو .

آلفا داشت از استرس می مرد . جین طوری محکم آستین لباسشو چنگ انداخته بود انگار اون تیکه پارچه جونشو نجات میداد . امگا اخم کرده بود ، پیشونیش از خیسی عرق برق میزد و تو خواب می نالید . به شدت بوی تند و ترش لیمو میداد .

نامجون دوباره تکونش داد : جین ... جینی داری خواب بد می بینی ...

شاید بعد از دفعه چهارم که نامجون صداش زد ، سوکجین بالاخره چشم هاشو باز کرد . تند و نامنظم نفس می کشید و مردمک چشم هاش دائم در حال حرکت بود ، تمرکز نداشت . بریده بریده تکرار میکرد : آ..آب بود ...آب ، آب بود ...

نامجون صورت همسرش رو گرفت بین دست هاش و به چشم های وحشت زده اش نگاه کرد : خواب دیدی . خواب بود ، تمام شد جینی . تمام شد .

امگا چشم هاشو بست . سعی داشت تنفسشو کنترل کنه ولی براش سخت بود . قلبش هنوز طوری تو گلوش می تپید انگار میخواست از سینه اش بپره بیرون . حالت تهوع داشت .

نامجون دست همسرشو گرفت : با من نفس بکش باشه ؟

سوکجین سرشو تکون داد . آلفا دست های همسرش رو گرفت : خیلی خب یک ، دم ... دو، بازدم ...

اینقدر اینکارو تکرار کردن تا ضربان قلب و تنفس سوکجین به حالت عادی برگشت . امگا آه کشید : لعنت بهش ...

نامجون آهسته پرسید : خوبی ؟

سوکجین سرشو چرخوند سمت همسرش . چند دفعه پلک زد ، بعد دستشو کشید روی صورتش و دوباره آه کشید : آره ... آره خوبم .

_ من میرم برات آب بیارم‌ .

سوکجین گفت : خودم میرم . باید برم یه کاری بکنم که جسمی خستم کنه وگرنه دوباره نمیتونم بخوابم .

_ میخوای بریم راه بریم ؟

امگا کوتاه خندید و سرشو تکون داد : نه . ساعت چهار صبحه . میرم به گل ها آب میدم . نمیدونم یه کار حواس پرت کن ... هرچی .

نامجون سرشو تکون داد : باشه .

قبل از اینکه سوکجین فرصت کنه از جاش بلند شه ، نامجون‌ همسرش رو بغل کرد و سرشو فرو کرد تو گودی گردنش . سعی کرد با ترکیب کردن رایحه هاشون جفتش رو آروم کنه : اشکال نداره . فقط خواب بود .

سوکجین خندید : میدونم ، تمام شد . حس میکنم داری اینارو به خودت میگی . من خوبم جون ، باور کن خوبم‌ .

نامجون چیزی نگفت .‌ سوکجین آهسته زمزمه کرد : خواب بدی بود ... میدونی چند وقت از آخرین حمله گذشته؟ فکر میکردم تمام شده باشن .

نامجون سرشو از گردن جفتش بیرون آورد که بتونه به چشم هاش نگاه کنه : یه چیزی تحریکت کرده که دوباره دچار حمله شدی ، اونم تو خواب .

Metanoia | Kookmin + SopeWhere stories live. Discover now