_ جین ...
نامجون شونه های همسرش رو آهسته تکون داد : جین بیدار شو .آلفا داشت از استرس می مرد . جین طوری محکم آستین لباسشو چنگ انداخته بود انگار اون تیکه پارچه جونشو نجات میداد . امگا اخم کرده بود ، پیشونیش از خیسی عرق برق میزد و تو خواب می نالید . به شدت بوی تند و ترش لیمو میداد .
نامجون دوباره تکونش داد : جین ... جینی داری خواب بد می بینی ...
شاید بعد از دفعه چهارم که نامجون صداش زد ، سوکجین بالاخره چشم هاشو باز کرد . تند و نامنظم نفس می کشید و مردمک چشم هاش دائم در حال حرکت بود ، تمرکز نداشت . بریده بریده تکرار میکرد : آ..آب بود ...آب ، آب بود ...
نامجون صورت همسرش رو گرفت بین دست هاش و به چشم های وحشت زده اش نگاه کرد : خواب دیدی . خواب بود ، تمام شد جینی . تمام شد .
امگا چشم هاشو بست . سعی داشت تنفسشو کنترل کنه ولی براش سخت بود . قلبش هنوز طوری تو گلوش می تپید انگار میخواست از سینه اش بپره بیرون . حالت تهوع داشت .
نامجون دست همسرشو گرفت : با من نفس بکش باشه ؟
سوکجین سرشو تکون داد . آلفا دست های همسرش رو گرفت : خیلی خب یک ، دم ... دو، بازدم ...
اینقدر اینکارو تکرار کردن تا ضربان قلب و تنفس سوکجین به حالت عادی برگشت . امگا آه کشید : لعنت بهش ...
نامجون آهسته پرسید : خوبی ؟
سوکجین سرشو چرخوند سمت همسرش . چند دفعه پلک زد ، بعد دستشو کشید روی صورتش و دوباره آه کشید : آره ... آره خوبم .
_ من میرم برات آب بیارم .
سوکجین گفت : خودم میرم . باید برم یه کاری بکنم که جسمی خستم کنه وگرنه دوباره نمیتونم بخوابم .
_ میخوای بریم راه بریم ؟
امگا کوتاه خندید و سرشو تکون داد : نه . ساعت چهار صبحه . میرم به گل ها آب میدم . نمیدونم یه کار حواس پرت کن ... هرچی .
نامجون سرشو تکون داد : باشه .
قبل از اینکه سوکجین فرصت کنه از جاش بلند شه ، نامجون همسرش رو بغل کرد و سرشو فرو کرد تو گودی گردنش . سعی کرد با ترکیب کردن رایحه هاشون جفتش رو آروم کنه : اشکال نداره . فقط خواب بود .
سوکجین خندید : میدونم ، تمام شد . حس میکنم داری اینارو به خودت میگی . من خوبم جون ، باور کن خوبم .
نامجون چیزی نگفت . سوکجین آهسته زمزمه کرد : خواب بدی بود ... میدونی چند وقت از آخرین حمله گذشته؟ فکر میکردم تمام شده باشن .
نامجون سرشو از گردن جفتش بیرون آورد که بتونه به چشم هاش نگاه کنه : یه چیزی تحریکت کرده که دوباره دچار حمله شدی ، اونم تو خواب .
![](https://img.wattpad.com/cover/236822242-288-k362195.jpg)
YOU ARE READING
Metanoia | Kookmin + Sope
Fanfictionجونگکوک به سمت مسیری که حدس میزد راه خونه باشه قدم برمیداشت، ولی هرچی جلوتر میرفت بیشتر گیج میشد. کم کم داشت می ترسید، احساس خطر میکرد. آسمون همون آسمون بود، زمین همون زمین... ولی زمان چی؟ Highest ranking #1 in humor Highest ranking #3 in کوکمین Hig...