هری آه کشید اما همچنان عصبانی بود. اما لویی در تمام این مدت، کمر هری رو گرم نگه داشته بود و هنوز هم بوی نرمیِ ملافههای تختخواب رو میداد.
هری خودش رو به لویی تکیه میده و میگه: "حالا میتونم چشمبندم رو بردارم؟" مطمئن نیست بقیه کجا رفتهان. یه صداهایی از دور به گوشش میرسه اما به گوش هری آشنا نیستند.
لویی پاسخ میده: "چند ثانیه دیگه صبر کن." سپس هر دو دست هری رو میگیره و به سمت نامشخصی راه میره. هری، چمن نرم و مرطوب رو زیر کفشهاس احساس میکنه. و کمی بعد، زمین زیر پاهاشون برای چند قدم ماسهای میشه و سپس سفت. پاشنهی کفشهاشون بر اثر برخورد با زمین صدای تقتق میده.
لویی میگه: "خیلی خوب،" سپس در حالی که دستهاش رو روی شونههای هری میذاره، مرد رو متوقف میکنه و ادامه میده: "به این سمت برو. و بفرمایید!"
هری پرسید: "الان چشمبندم رو بردارم؟" و دستهاش به سمت پشت سرش پرواز میکنند. سعی میکنه گرهی کوری که لویی با یکی از روسریهاش زده رو باز کنه اما خیلی موفق نیست. لویی دستهاش رو به سمت پشت سر هری میبره و بهش کمک میکنه.
وقتی چشمبند، از صورتش پایین میافته، هری برای چند ثانیه پشت سر هم پلک میزنه تا چشمهاش به نور شدید عادت کنه. طیفهای رنگی تاری که هری میدید، کمکم به خودشون شکل گرفتند، از سایههای سبز تا سیاه، قهوهای و خاکستری. اونها در یک محوطهی باز قرار دارند و زیر یک سایبان ایستادهان. تا جایی که هری میتونه ببینه، چیزی غیر از درخت و تپههای تار و یک آسمون آبی ناواضح وجود نداره. همه چیز خیلی دور به نظر میرسه. اونها میتونن هر جایی باشند، اما- اما...
"لویی..." هری به سمت لویی میچرخه اما لویی دیگه سر جای سابقش نبود. در عوض منظرهی روبهرو، باعث میشه تا چشمهای هری بدرخشه. منظرهای که کاملاً به چشم هری آشنا بود... باریکهای از سنگ و شن که وسط چمنهای سرسبز قرار داشت و فضایی برای جشن گرفتن بود.
"لویی... اینجا رویاله!" لویی خندید و گفت: "میدونم."
هری به سمت لویی چرخید و با همسرش چشم تو چشم شد. خواست سوالاتی که ذهنش رو درگیر کرده بودند رو به زبون بیاره که لویی دست کوچکش رو پشت کمر هری گذاشت.
لویی گفت: "آم... الان—" صداش کمی عصبی به نظر میرسید. "قبل از اینکه برگردی، میخوام بهم قول بدی که جیغ نمیکشی."
هری نفسنفس زنان گفت: "یا خدا! منو آوری اینجا تا بکشی!"
لویی خندید اما خندهاش خیلی سطحی بود و به دل هری ننشست. لویی خیلی آروم و با صدایی که کمی خش داشت رو به هری گفت: "خفه شو." بعد دستهای لرزونش رو پشت کمر هری گذاشت. خیلی واضح میلرزید.
YOU ARE READING
Got The Sunshine On My Shoulders [L.S](Persian Translation)
Fanfiction[Completed] پنج سال پیش، هری استایلز برای تبدیل شدن به یک خواننده و هنرمند، زادگاهش رو ترک کرد. هری به اون چه که پشت سرش به جا گذاشت توجه زیادی نکرد- یک زندگی، یک خانواده، و یک همسر... کسی که روزی از خواب بیدار شد و فهمید هری ترکش کرده. و حالا، ه...