18.

2.1K 557 224
                                    

سلام بر شما.

آقا کامنت های پارت قبل خیلی کم بود، دیگه خودتون جبران کنین ☺︎︎

این پارت هم خیلی سوییت و عر دراره=")

ووت و کامنت هم لطفا فراموش نکنید و با حمایت هاتون ما رو خوشحال کنید ☺︎︎♥︎

--------

لویی آروم گفت: "خودت میدونی چیه." هری سرش رو تکون داد. خودش رو در آغوش گرفت، به یه چیز نیاز داشت تا سر پا نگهش داره

هری گفت: "مجبور نیستی این کار رو بکنی."

لویی جواب داد: "می خوام انجامش بدم. مدت زیادیه که می خوام انجامش بدم. من فقط... من نمی خواستم بدون تو از دستشون خلاص بشم. این احمقانه است، مگه نه؟"

هری سریع می گه:" نه!" و قبل از اینکه دوباره به یاد بیاره اون ها کی هستن، کجا قرار دارن و عقب بکشه، دستش رو دراز می کنه تا شونه لویی رو لمس کنه"نه لویی تو احمق نیستی."

لویی با خنده نصفه و نیمه ای گفت: "سعی نکن باهام مخالفت کنی. انگار کار درست این بود. نمی دونم. این فقط... انگار با وجود تمام گند هایی که زدی،" هری به خودش پیچید، کاری از دستش بر نمیومد. "انگار تو هم تو این یکی آسیب دیدی."

این یه سوال نیست. البته که نیست. اون ها با هم راجع به این موضوع گریه کردن، و این ناراحتی ها به اندازه ای بود تا لویی بدونه قلب هری چقدر شکسته...

هري و لویی، توی اون راهروی تاریک، به همدیگه نگاه کردن و شاید برای اولین بار، حس درک متقابلی بینشون جریان داشت.

و بعد قبل از اینکه هری بتونه فرار کنه، لویی دستش رو دراز کرد و دستگیره رو گرفت و به سمت پایین کشید.

و اون ها به تاریکی عمیق تری پا گذاشتن، به هم خیلی نزدیک بودن. اونقدر نزدیک که هری می تونست صدای نفس های تند لویی رو بشنوه. شونه هاشون بهم کشیده شد و باعث شد هر دو، هم زمان از همدیگه یه قدم فاصله بگیرن.

لویی چراغ رو روشن کرد و در اون لحظه، هری نفس کشیدن رو از خاطر برد.

اتاق همونطوریه. دقیقا همونطوریه... و هنوز هم خالیه.

Got The Sunshine On My Shoulders [L.S](Persian Translation)Where stories live. Discover now