45.

2.2K 491 573
                                    

سلام سلام- 

مرسی بابت ووت و کامنت‌ها. 

امیدوارم از این پارت لذت ببرید. xx

----

هنوز یادشه که چطور تلاش می کرد تا چمدونش رو بی سر و صدا از در رد کنه، که چطور برگشت و بدون هیچ پشیمونی به جسم لویی زیر پتو چشم دوخت. انگار داشت از یه چیزی فرار می کرد. واقعاٌ که خنده دار بود.

لویی شانه اش را بالا انداخت و گفت:"هیچ فرقی نکرده." هری از اینکه لویی دیگه لبخند نمی زد متنفر بود. "نمی دونم این الان قضیه رو بهتر می کنه یا بدتر، اما از وقتی... رفتی، هیچی رو عوض نکرده ام."

هری دست هاش رو دور شانه های لویی حلقه کرد و تو بغلش کشید. نیاز داشت تا قلبش رو چسبیده به سینه ی لویی حس کنه، قلبی که خوشحال از خونه بودن به آرومی می تپید.

موهای لویی رونفس کشید و بوش رو به خاطر سپرد، بعد میونشون زمزمه کرد:"دست از تلاش برای بهتر کردن حال من بردار. من لیاقتش رو ندارم."

لویی همونطور که کف دست هاش رو کمر هری بود، نفسش رو مقابل ترقوه اش آزاد کرد و گفت:"نمی تونم،" نفسش گردن هری رو قلقلک می داد. "من از وقتی به این دنیا اومدی، زخم هات رو می بوسیدم تا زودتر خوب بشن."

شاید هری به طور کامل به یاد نیاره، اما مادرش به اندازه کافی براش تعریف کرده بود. اهمیتی نداشت که یه خراش کوچولو بود یا یک کبودی... انقدر جیغ می کشید تا یکی بره لویی رو بیاره که واسش بوسش کنه تا خوب شه. الان هم به طرز خطرناکی دیگه چیزی نمونده تا به همون وضعیت برگرده...

نوازش های لویی انقدر مست کننده و اعتیاد آوره که هیچ ایده ای نداره در درجه ی اول چطور تونسته ازش دل بکنه...

خیلی کم پیش اومده که احساس ناراحتی و نگرانی کنه یا حمله ی عصبی بهش دست بده و لویی کنارش نباشه. تو آغوش لویی که باشی دیگه چیزی جز عشق بی انتهاش حس نمی کنی...

لویی دوباره گفت:"بیا دیگه، مثل قدیما تو خونه های تسخیر شده دست هات رو می گیرم."

یادآوری این خاطره باعث شد هری یه کوچولو بخنده. بالاخره گذاشت لویی ازش جدا بشه تا به اون سمت راهرو بروند. حالا که داره نگاه می کنه الکی نبود که لویی می گفت هیچی تغییر نکرده. همه چی دقیقاٌ مثل قبل به نظر می رسید. البته فقط بر خلاف ادعای لویی که می گفت همه چی مرتبه، انبوهی از لباس چرک ها و رخت خواب به هم ریخته به چشم می خورد.

هیچی از سر جاش تکون نخورده بود؛ پرده هنوز همون پرده ی سبز لجنی بود، کتاب هایی که هری به خودش زحمت بردنشون رو نداده بود هنوز هم به ترتیب حروف الفبا توی کتاب خونه اشون چیده شده بودند. هرچند اتاق خیلی نو و نوارتر به نظر می رسید اما بوی اون موقع هارو نمی داد. درواقع جز هوای خالی بوی هیچی نمی داد.

Got The Sunshine On My Shoulders [L.S](Persian Translation)Where stories live. Discover now