14.

2.3K 565 329
                                    

سلام بچه ها

این پارت کلش لریه خوشحال باشین =)

همین دیگه، حرف خاصی ندارم فقط اینکه ووت و کامنت رو فراموش نکنین xx

------

و اونجا... اونجا لویی ایستاده بود.

حتی اگر خواب نبوده، به نظر میرسه که دراز کشیده بوده چون موهاش به هم ریخته است. چراغ بالای در، باعث شده بود لویی بدرخشه، هری برای مدتی بهش خیره شد، تقریبا از شدت نرم و گوگولی و بودنش هیپنوتیزم شده بود.

لویی گفت: "چه خبره؟" و پشت سر هم پلک می زد.

صورت بدخلقش رو تماشا کرد، هری باید می خندید. سر جاش در حال تکون خوردن بود، و باید به درگاه تکیه می داد تا خودش رو سرپا نگه داره.

هری گفت: "لو" و تقریبا زمزمه می کرد. "لویی، تو خونه من چی کار میکنی؟"

"این... خدایا، چقدر مستی تو؟ اینجا خونه منه."

هری سکسکه کرد، و تعادلش به هم خورد.  به طور خطرناکی به سمت جلو تلو تلو  خورد؛ پیتر از جاش تکون خورد، اما لویی بازوش رو گرفت و ثابت نگهش داشت.

اون ها نزدیک بودن، ناگهان، خیلی نزدیک. هری اخم کرد.

"منظورت چیه اینجا خونه ی توئه؟"

لویی کمی تکونش داد. "هری. اینجا خونه منه. خونه مامانت ده دقیقه از اینجا فاصله داره."

هری پلک زد. بعد اون بالاخره، به اطراف نگاه کرد و اشتباهش رو فهمید.

البته که اینجا خونه لوییه. هری پیش مامانش می مونه؛ اون دیگه اینجا زندگی نمی کنه.

هری گفت: "اوه خدای من"  فکر کرد شاید دهنش باز مونده باشه، اما نمی تونست کمکی به بستنش بکنه. "اوه نه، من خیلی متاسفم"

لویی بهش نگاه میکرد،... هری فکر کرد، چشمای لویی الان از همیشه ابی تر و نرم تر هستن. "چی.. چرا اومدی اینجا؟"

لویی هنوز هری رو سرپا نگه داشته بود. دستاش گرم بودن، و اگر به خاطر اون ها نبود، هری می نشست روی زمین و می زد زیر گریه. چشماش از همین الان می سوختن.

هری سرشو تکون داد. "متوجه نشدم." و تکون دادنش رو ادامه داد تا جایی که باعث شد سرجاش سکندری بخوره. "من فقط... نفهمیدم. مستقیم اومدم خونه."

Got The Sunshine On My Shoulders [L.S](Persian Translation)Where stories live. Discover now