21.

2.2K 598 633
                                    

سلام بر شما.

لطفا، خواهش می کنم گوست ریدر نباشید و ووت بدین. کامنت هم بذارین که دیگه عالی می شه =)

باز هم تکرار می کنم، من اکانت هایی که ووت می دن رو نگاه نمی کنم و فقط آمار کلی رو می بینم. 

SO FEEL FUCKIN FREE TO VOTE!

--------

مارکوس دوباره لبخندی می زنه و جرعه ای از چاییش می نوشه. هری خودش و به طرف پسر می اندازه، گونه هاش رو روی شونه ی مارکوس می ذاره و از پنجره به بیرون نگاه می کنه.

حتی متوجه نشد روز کی گذشت و بعد از ظهر شد. رنگ آسمون داره به بنفش تغییر می کنه و ماه خمیده و روشن بالای اسمونه، تقریبا کامل شده، فقط یه تیکش کمه...

مارکوس دستش رو دور شونه ی هری می اندازه، بعد بدن هاشون رو به هم تکیه می دن و هری سعی می کنه خودش رو با این گرمای آشنا وفق بده... گرمای آشنا، بوی بدن پسر و جایی که خیلی وقته خونه صداش می زنه.

البته این فقط تا وقتی بود که درست درهمین موقع لحظه کوچیکشون خراب بشه!

هری به اندازه نیم ثانیه وقت داره تا اماده بشه- تا الان خواب بوده، و برای همین یکم طول می کشه تا بخواد سر و وضعش رو درست کنه- صدای لویی درست از پشت در شنیده می شه، داره به یه چیزی می خنده و لیام در حال جواب دادن بهش با صدای بلندی قهقهه می زنه.

هری همچنان که صدای چرخش کلید از توی در رو می شنوه، قلبش عین گنجشک می زنه و هر لحظه امکان داره از دهنش پرت بشه بیرون.

مارکوس با گیجی می پرسه:"عزیزم؟"

ولی بعد می بینه که یک نفر وارد خونه شده.

هری سعی می کنه به خودش دلداری بده که این فقط یکم استرسه و قرار نیست مشکلی پیش بیاد... اما در حقیقت هر لحظه امکان داره از حال بره.

لویی ناگهان با حالت غیر منتظره ای جلوی در می ایسته ، یکی از ابروهاشو با کنایه بالا می ده و می گه :"اوه سلام."و با دقت نگاهشون می کنه.

هری جز اینکه یکم صندلیش رو از مارکوس فاصله بده و امیدوار باشه مارکوس متوجه فاصله ی ناگهانی بینشون نشه نمی تونه بکنه.

این، این نباید اتفاق می افتاد، و حالا هری حتی نمی تونه نفس بکشه .

مارکوس به جای هری صحبت رو باز می کنه و با کنجکاوری می گه:"سلام". و درحالی که دستاش رو به سمت لویی دراز کرده بلند می شه. لویی دست مارکوس رو می گیره و تکون می ده، باید به بالا نگاه کنه تا بتونه چشم های مارکوس رو ببینه اما فقط چشم هاش رو به دستش که در دست مارکوس در حال تکون خوردنه می سپاره.

حتما از این کار متنفره.

کنار شونه های لویی، هری به لیامی که توی پذیرایی ایستاده نگاهی می اندازه، دست به سینه است و به طور واضحی عصبانیه... هری می ترسه لیام حرفی بزنه که نباید بزنه...

Got The Sunshine On My Shoulders [L.S](Persian Translation)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin