28.

2.2K 563 1.4K
                                    

سلام بر شما! 

ممنون بابت اینکه ووت های چپتر قبل رو به 200 رسوندید. xx 

وقتی ووت می دید و کامنت می ذارید ما رو خیلی خوشحال می کنید. :>

و اما رسیدیم به لحظه ی موعود.=)))

از این پارت نهایت لذت رو ببرید و احساساتتون رو کامنت بذارید.

---------

لس انجلس همونطور که توقع داشت، جوری گرم بود که هوای تابستونی انگلیس رو ناچیز جلوه می داد. هری فقط تونست طی فاصله ی بین در خروج و ماشین نور خورشید رو روی پوستش احساس کنه، اما همون چند ثانیه نور و تابش براش کافی بود تا گرما تا مغز استخونش نفوذ کنه. وقتی روی صندلی عقب ماشین نشست لبخند روی لب هاش بود، و احساس خوشحالی که برای دیدن بزرگراه طویل، آسمون ابی، ساختمون های خیلی بزرگ که در دوردست می درخشیدند بهش دست داد، وصف نشدنی بود.

کولر ماشین روشن بود، البته که بود تا هوای بسیار گرم روزانه رو از بین ببره. اما انگاری هری هنوز هم کمی از گرمای هوای بیرون ماشین رو درونش حمل می کرد، در سینه اش در جریان بود و هرچقدر که به خونه نزدیک تر می شد گونه هاش رو گرم تر می کرد.

پیتر پرسید:"آقای استایلز، از برگشتنتون هیجان زده اید؟" و از آینه به چشم های هری نگاه کرد. هری، الان آروم و خوشحال تر از وقتی که تو فرودگاه هیثرو بودند بود- پیتر هم همینطور. اون ها بالاخره به خونه برگشته بودند.

هری پرسید:"انقدر واضحه؟" و در حالی که از تپه ها عبور می کردند صورتش رو به پنجره ی ماشین تکیه داد.

پیتر لبخند زد:"بله هست." چندین ماه گذشته، و حالا نمی خواد به خودش زحمت بده تا خوشحال بودنش رو پنهان کنه. فقط بیست دقیقه ی دیگه، و هری بالاخره به خونه ی خودش پیش نامزدش می ره.

اه درسته، نامزدش، کسی که باید درباره ی موقعیت هری بدونه. هری درباره ی این که چطور براش توضیح بده فکر کرده بود... قبلا ها، یک بار یه جایی توی پسیفیک کنار نامزدش از خواب بیدار شده بود و می خواست حقیقت رو بهش بگه، اما هیچ راهِ بدون تنشی برای گفتن این حقیقت که پنج سال گذشته با کس دیگه ای ازدواج کردی به مردی که دوستت داره نیست.

این موضوع یکم از احساس خوشحالی هری کاست، اما همچنان نتونست بادکنک خوشحالی درون سینه ی هری رو بترکونه- هیچی نمی تونه الان هری رو ناراحت کنه. مخصوصا وقتی که دروازه های سفید آشنای خونه جلوی چشم هاش پدیدار شد.

هری با راننده دست داد، ازش تشکر کرد، و بی وقفه و بدون هیچ نگرانی ای بابت چمدون هاش به سمت در دویید. ماشین مارکوس جلوی در پارک شده بود، و همچین ماشین دستیارش، جاش، هم اونجا بود. پس هری به خودش زحمت نداد تا دنبال کلید هاش بگرده و دستگیره رو به سمت پایین کشید. بوی خونه تقریبا باعث شد اشک توی چشم های هری جمع بشه، بوی وانیل، گیاه های خونگیشون و بوی چند تا از لوسیون های مورد علاقه اش که انقدر ازشون استفاده می کرد بوش توی هوا پخش بود.

Got The Sunshine On My Shoulders [L.S](Persian Translation)Where stories live. Discover now