25.

2.1K 544 466
                                    

چپتر قبل جواب سلامم رو ندادین دیگه بهتون سلام نمی کنم—

خب چون چپتر قبل و این چپتر پیوسته اند، اگر یادتون رفته پارت قبل چی شد باید بگم، هری به لویی گفت که یه استاکر داره... ما الان وسط اون مکالمه ایم.

ووت و کامنت رو فراموش نکنید.

-------

لویی حرفش رو قطع کرد:"صبر کن. چرا بهم نگفتی؟"

هری پلک زد و جواب داد:"الان دارم بهت می گم." اما بیشتر انگار سؤالی به نظر می رسید، چون حسابی گیج شده بود.

چرا لویی دلش می خواست بدونه؟!

لویی به ارومی ادامه داد:".منظورم همون اول هاست همون روز اولی که رسیدی اینجا، وقتی حرف زدیم، وقتی- وقتی برگشتی به خونه ی من. اون موقع چرا نگفته بودی؟"

هری با احتیاط گفت:"من به هیچکس نگفته بودم."

هری یه جوری رفتار می کرد که انگاری زیر پاهاش بمب هایی قرار داشت و به سختی تلاش می کرد تا پا روشون نگذاره." و به تو هم نگفتم. فکر نمی کردم اهمیت بدی...؟"

لویی پیشونیش رو مالید:"معلومه که به مردن یا زنده بودنت اهمیت میدم، پسره ی احمق!"

پشت هری بی اختیار لرزید. با بهونه ی الکی گفت:

"اون موقع فکر نمی کردم انقدر جدی باشه. این هیچوقت- انقدر شدید نبود. اون ها هیچوقت بهم حمله نکردن، و بادیگاردم هم تا حالا کسی رو ندیده. ما فکر می کردیم که اگه بدون بادیگاردم بیام اینجا برام امن تر باشه، چون توی لس انجلس آدم های کمی میدونن که من قبلا کجا زندگی می کردم."

لویی سرش رو بالا آورد اما همچنان دستش رو جلوی دهنش نگه داشت. طرز نگاهش مثل همیشه اشنا بود اما متعلق به خاطرات گذشته بود. نگاهش باعث شد خاطره های خیلی بیشتری به ذهن هری هجوم بیاره...

لویی گفت:"فکر می کنم خیلی بدتر از این بشه."

هری سر تکون داد و به رومیزی خیره شد.

"اون ها شروع به عکس فرستادن کردن. اولین عکس ترسناک ترین بود، فکر کنم- به خاطر اینکه- به هر حال... عاممم... اون عکس من بود که به فشن شو رفته بودم و توش روی چشم هام رو خط خطی کرده بودن."

لویی به تندی نفسش رو بیرون داد.

هری گفت:"نایل اون عکس رو توی دفترش دریافت کرد، و اون، در واقع، یه لحظه صبر کن--" و دستش رو توی جیبش برد تا گوشیش رو که قبل از پایین اومدن اونجا گذاشته بود برداره. قسمت یادداشت های گوشیش رو باز کرد و تا آخرین نوشته پایین رفت. اونقدر پایین برده بود تا مبادا تصادفی چشمش بهش بخوره.

اولین نوت رو باز کرد. اون یاداشتِ 'من می دونم اون چیکار کرده' هنوز همون جا بود. با رنگ مشکی روی پس زمینه ی سفید... هری تمام ترسی که بار اول احساس کرده بود با دیدن دوباره اش احساس کرد. اصلا شبیه چیزی نیست که تا حالا تجربه کرده باشه.

Got The Sunshine On My Shoulders [L.S](Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora