48.

2.1K 460 214
                                    

هری به لویی نگاه کرد چون نیاز داشت ببینه لویی به چی فکر میکنه.

و لویی-- لویی هم داشت نگاهش میکرد، با کمی گیجی، انگار درست متوجه نشده بود. "منظورت چیه؟"

هری لبش رو گاز گرفت، و یکی از چشم هاش رو مالید. " منظورم اینه که امم_ از اخرین باری که ما با هم بودیم اممم... من سکس نداشتم."

لویی پلک زد. "اما تو نامزد کرده بودی! منظورم اینه توی رابطه بودی."

هری بی اختیار خندید. "اره. و اون شروع کرد به خیانت کردن به من چون باهاش سکس نداشتم."

لویی با یه لمس لطیف و محتاطانه اون رو به خودش نزدیک تر کرد. "متاسفم اچ، ولی تو باید این رو برام توضیح بدی. من نمیفهمم."

هری بهش تکیه داد و بینیش رو توی موهای لویی دفن کرد. بویی که از موهاش ساطع می شد اون رو یاد بوی وانیل می انداخت.

هری گفت: "من نمیتونستم باهاش سکس داشته باشم." و امیدوار بود سرخی گونه هاش از بین برن. "اولین باری که تلاش کردیم من کاملا وحشت کرده بودم اما متوجه شدم این به خاطر اینه که من هنوز کاملا اماده نشدم. به جز اینکه این اتفاق دوباره و دوباره و دوباره افتاد و مارکوس بعد از یه مدتی از تلاش کردن دست کشید."

لویی با نرم ترین صدایی که هری تا به حال ازش شنیده بود گفت: "چرا؟ چرا نتونستی؟"

هری سرش رو تکون داد. اون حتی نمیتونه خودش رو احمق خطاب کنه. یه چیزی فراتر از اون بود. گفت: "نمیدونم." هنوز سرش رو تو گردن لویی مخفی کرده بود، لویی بهش اجازه داده بود. "میتونستم ببوسمش و لمس کردنش مشکلی نداشت اما از لحظه ای که احساس میکردم داره به سمت چیزهای بیشتری هدایت میشه، راه گلوم بسته میشد و فکر میکردم باید فرار کنم.

لویی هنوز ایستاده بود و گوش میداد، منتظر هری بود تا راهی برای توضیح دادن پیدا کنه. هری شجاعت کافی رو پیدا کرد تا بهش نگاه کنه.

لویی گفت: "متاسفم اچ." و با انگشت شستش گوشه چشم هری رو پاک با اینکه اشکی اونجا نبود. "افتضاح به نظر میاد."

هری شونه هاش رو بالا انداخت. عملا اون به این قضیه عادت کرده بود. مارکوس خیلی لمسش میکرد، موقع سلام، خدافظی و شب به خیر میبوسیدش و برای سال ها همین ها برای هری کافی بود. اون هیچ وقت تلاش نکرده بود چیزی رو که اشتباه پیش میره درست کنه، این هیچ وقت احساس خوبی بهش نمیداد؛ و اون نگاه نا امید توی چشم های مارکوس همه چیز رو سخت و سخت تر میکرد.

اما الان متوجه میشه، خدایا-- الان میفهمه. اون گرما هنوز درونش وجود داره، و طوری که الان به لویی نگاه میکنه باعث میشه نوک انگشت هاش مور مور بشه.

هری جواب داد. "اینطوری بود دیگه." سعی داشت کلمه مناسب برای چیزی که میخواد بگه پیدا کنه. "بهش عادت کرده بودم."

Got The Sunshine On My Shoulders [L.S](Persian Translation)Where stories live. Discover now