اینم از آخرین سلام بر شما.
امیدوارم مورد قبولتون واقع بشه. :*
----
هری برای چندمین بار غر زد: "نمیفهمم این کارا واسه چیه،" لویی که در تمام مدتی که توی ماشین بودند، حرفی به زبون نیاورده بود و به طرز مشکوکی ساکت بود، چیزی نگفت و فقط یک بوسهی دیگه روی پیشونی هری کاشت.
لیام از صندلی جلو رو به هری گفت: "گفتم که! سورپرایزه." آنه که کنار هری نشسته بود به آرومی خندید و کنجکاوی هری به طرز نگرانکنندهای شدیدتر شد.
هری در حالی که تکون میخورد پرسید: "حالا چرا باید چشمبند بزنم؟" لویی دستش رو فشرد.
"عزیز دلم گفتم که سورپرایزه. یعنی نمیخوایم تو بدونی داریم کجا میریم."
هری در حالی که سرش رو به شونهی لویی فشار میداد غر زد. لباس خواب تنش بود و فقط یدونه هودی روش پوشیده بود تا سردش نشه. آنه، قبل از اینکه حتی بهش فرصت صبحونه خوردن بده، به خونهاشون حمله کرده بود و هری رو دزدیده بود... یعنی الان هری هم گرسنه است، هم سردشه و هم بدبخته. و البته چشمهاش هم بسته است.
حداقل به نظر میرسید لویی یکم برای حال هری احساس بدی داره. لویی در طول مسیر نگاهش رو به هری دوخته بود و دستهاش رو با آرامش بین موهای مرد میکشید. اما خوب درسته شرایط سخت بود اما هری قرار نبود کنترلش رو از دست بده. حداقل نه وقتی که قراره از ماشین پیاده بشه و بفهمه کجا رفتند.
لیام با صدای بلند گفت: "بفرمایید! آمادهی سورپرایز بشید!" و بعد احتمالاً ماشین رو از جادهی اصلی خارج کرد چون ناهمواریهای راه به شدت به چشم میاومد، سپس پارک کرد. هری کورکورانه دستش رو روی در ماشین حرکت داد تا دستگیره رو پیدا کنه چون دیگه نمیتونست منتظر بمونه.
وقتی سرانجام تونست از ماشین پیاده بشه، کمی تلوتلو خورد و تقریبا یک دقیقه طول کشید تا تونست خودش رو جمع و جور کنه و صاف بایسته.
تنها چیزی که هری رو مجاب کرد تا زودتر خودش رو جمع و جور کنه و شق و رق بایسته این بود که شاید الان روبهروی یه گودال پر از تمساح ایستاده بود. شاید همه بالاخره میخوان انتقام کار هری رو بگیرند و اینطوری از شرش خلاص بشن.
لویی بازوهاش رو به دور کمر هری حلقه کرد و چونهاش رو روی شونهی مرد گذاشت: "ازم عصبانی نشو. این چشمبند ایدهی لیام بود."
YOU ARE READING
Got The Sunshine On My Shoulders [L.S](Persian Translation)
Fanfiction[Completed] پنج سال پیش، هری استایلز برای تبدیل شدن به یک خواننده و هنرمند، زادگاهش رو ترک کرد. هری به اون چه که پشت سرش به جا گذاشت توجه زیادی نکرد- یک زندگی، یک خانواده، و یک همسر... کسی که روزی از خواب بیدار شد و فهمید هری ترکش کرده. و حالا، ه...