24.

2.1K 563 380
                                    

سلام سلام. همگی سلام.

اول بذارین یکم غرغر کنم- آقا کامنت های چپتر قبل خیلی کم بود... یکم به خودتون زحمت بدید چهار تا کامنت بذارید. 

و اینکه تعداد گوست ریدر های خیلی زیاد. دوستان ما پاره می شیم سر هر چپتر این فنفیکشن. یدونه ووت رو دیگه از ما دریغ نکنید ._.

خب بسه دیگه. بریم سراغ چپتر جدید. 

-------

هری با صدای تلفنش که بی وقفه زنگ می خورد بیدار شد.

اون عادت داشت- یعنی دوست داشت دقیقا روز هایی که ساعت هفت صبح نایل بهش زنگ میزنه بخوابه. یک دقیقه طول کشید تا روی تخت بچرخه و با چشم هایی که توی تاریکی تار می دید دنبال گوشیش بگرده.

تاریکه. هوا هنوز تاریکه.

برای لحظه ای قبلش پرید تو دهنش و ضربان قلبش سریع شد، ملافه ها رو فوری کنار زد، روی پاهاش ایستاد و تصویر احمقانه ی نایل که روی موبایلش روشن خاموش می شد رو نگاه کرد. خواب آلود بود و کمی طول کشید بفهمه دقیقا کی داره بهش زنگ می زنه.

وقتی بالاخره تونست تلفن رو جواب بده با نفس بریده گفت: "سلام" نفسش بند اومده بود، و به نظر می رسید در اون طرف خط هم نایل همین حال رو داره.

تنها چیزی که نایل تونست بگه "یا خدا" بود. شرایط خنده دارش باعث شد هری اوقات تلخیش رو فراموش کنه و تقریبا بخنده. "بیست دقیقه است جواب نمی دی، فکر کردم مردی."

هری خودش رو بالا کشید، به تخت تکیه داد و زانو هاش رو توی بغلش جمع کرد. مطمئن بود قرار نیست از چیزی که می شنوه خوشش بیاد. "من همین جام. چی شده؟"

نایل نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت.

هری گفت: "راجع به استاکره است، مگه نه؟" هر دفعه که هری تقریبا فراموش می کرد یه استاکر داره، یک دفعه یه اتفاقی می افتاد و دوباره یادش می افتاد.

"چی شده؟ اون ها می دونن من کجام؟"

"نه" نایل نفسش رو بیرون داد. "منظورم اینه که ممکنه، اما فکر کنم اون ها نمی خوان بکشنت." به نظر نمی رسید حتی یه خرده به چیزی که می گه باور داشته باشه.

هری باید هر کاری از دستش بر می اومد انجام بده تا جلوی گریه کردنش رو بگیره. تشویش و اضطراب خیلی خیلی مزخرفه، این احساس که نمی دونست اطرافش چه خبره، جایی که زندگی می کنه امن هست یا نه... این چند وقت، تمام این احساسات وجود هری رو در بر گرفته بودند و هری یک دفعه دید به هیچ چیز جز نگرانی، اضطراب و ناامنی نمی تونه فکر کنه.

"یه عکس برات فرستادم."

دست های هری همینطور که می لرزیدن کاملا داشتن ضعیف می شدن، ناشیانه روی صفحه می چرخیدن در حالی که سعی داشت به سمت برنامه ی مد نظر هدایتشون بکنه. انگشتش رو بالای برنامه نگه داشت. یه نفس عمیق کشید و بازش کرد.

Got The Sunshine On My Shoulders [L.S](Persian Translation)Where stories live. Discover now