16.

2.2K 553 407
                                    

سلام.
سال نو مبارک. امیدوارم بهترین اتفاقات زندگیتون در سال ۱۳۹۹ رقم بخوره. xx

- - - - - -

هری گفت:"اره. و بلند شد و جعبه ی خرت و پرت هاش رو به زیر تخت شوت کرد. اره. بزن بریم."

در صورتی که پهنای پله ها اونقدری نبود که دو نفر جا بشن انه در حالی که به سمت پایین می رفتن ارنج هری رو گرفت. هری پس از هر قدم برای اون صبر می کرد و بعد از این که به پایین پله ها رسیدن اجازه داد تا انه به سمت اشپزخونه راهنماییش کنه.

انه مستقیم به سمت آشپزخونه رفت و هری هیچ چاره ای به جز دنبال کردنش نداشت.

لویی با صدای بلند و واضحش گفت:"نمی دونم آيا قابل خوردن هستن یا نه. نمی تونم بگم اشپزخونه ی پری دارم اما تمام سعیم رو کردم."

مامان گفت: "نیازی به این کارا نبود." هری وارد اشپزخونه شد و انه و لویی رو دید که روی دیس غذا خم شده بودن و به هم لبخند میزنن.

وقتی هری لبخند لویی رو دید چیز ناخوشایندی توی شکمش تکون خورد...

فقط برای یه امشبه. لویی چشم هاش رو به طرز خوشگلی چرخوند:"من شیر و كورن فلكس دارم و فکر می کنم کافی باشه."

مامان گفت:"تو تقریبا سی سالته."
دیس رو برداشت و روی میز گذاشت. لویی گوش هاش رو گرفت. مامان با خنده تکرار کرد:
"تو تقریبا سی سالته! نمی تونی تا ابد برای غذا پختن تنبلی کنی."

لویی با دهن پر از ساندویچ گفت:" کی میگه؟"
و به مامان ملحق شد و پشت میز نشست. با ارامش گفت:"لیام اشپزی می کنه. منم می تونم بقیه ی زندگیم اویزونش بشم."

مامان پرسید:"تا حالا درباره ی غذای مونده شنیدی؟"و دستش رو دور فنجونش حلقه کرد.

و اینجا بود که هری متوجه چیزهای رو میز شد. فهمید که ظرف شیری رنگ قدیمیش روی صندلی دقیقا کنار لویی قرار گرفته.

خیلی خوب. باشه. عالیه.

هری از غرق شدن اون دو نفر توی مکالمشون استفاده کرد و تا جایی که می تونست سریع وارد اتاق شد. بی صدا صندلیش رو بیرون کشید و بشقابش رو برداشت و قبل از این که کسی فرصت پرسیدن سوالی ازش داشته باشه غذا رو توی دهنش چپوند.

لویی گفت:"اره درباره اش شنیدم. در ضمن درباره ی انجام دادن کارهای بهتر توی اوقات فراغت هم شنیدم."

Got The Sunshine On My Shoulders [L.S](Persian Translation)Where stories live. Discover now