لویی اخم کرد. "تو مجبور نبودی. مخصوصا وقتی که..." و همونجا خودش رو متوقف کرد، لب هاش رو روی هم فشار داد اما هری میدونست منظورش چیه.

"داری به راهی فکر میکنی که چطور مودبانه بگی من راحت به دست میام؟"

لویی دهنش رو باز کرد تا از خودش دفاع کنه اما به جاش خندید. گفت: "منظورم این نبود." و هری رو به سینش فشرد. "اما تو همیشه ازش لذت میبری. نمیتونم تصور کنم پنج سال، واقعا؟"

هری هووف کشید. "اره. مهم نبود چیکار میکردم احساس درستی نداشت. فکر کردم مثل بقیه چیز ها پشت سر میذارمش اما فقط احمق بودم. میدونستم، مطمئنم که میدونستم. اما به خودم اجازه ندادم حتی احتمالات رو در نظر بگیرم."

لویی اخم کرد. "چی رو میدونستی؟"

هری تکرار کرد. "حس درستی نداشت. و با لجبازی نگاهش رو روی زمین نگه داشت. "احساس درستی نداشت چون با تو نبود."

نفس لویی گیر افتاد. تمام صورت هری تا نوک موهاش داشت می سوخت.

لویی گفت: "هری..." و به ارومی دستش رو یک طرف صورت هری گذاشت. "هری، لطفا بهم نگاه کن."

هری سرش رو تکون داد. " این عواقب کارم نبود، اما-- تو اولینم بود، یکی یه دونه ام. فکر نمیکنم- فکر نمیکنم واقعا میدونستم چطور کس دیگه ای رو دوست داشته باشم. برگرد و نگاه کن من حتی تلاش هم نکردم."

لویی دوباره گفت: "هری" صداش میلرزید. "عزیزم."

نفس هری در راه بیرون اومدن از سینه اش گیر کرد. اون تسلیم لمس های لویی شد و بهش نگاه کرد، و سریعا احساس کرد اشک توی چشم هاش جمع شده.

لویی مثل همیشه بهش نگاه میکرد. با همون ستاره ها توی چشم هاش وقتی اولین بار زیر درخت همدیگه رو بوسیدن، و اون زمانی که جلوی همه ی مهمون ها تو روز عروسیشون همدیگه رو بوسیدن.

انگار هری تنها چیزیه که اهمیت داره.

لویی گفت: "عاشقتم." هری همه اش رو به خاطر سپرد، حتی ریتم گفتنش رو. "خدایا، من خیلی دوستت دارم."

هری یه لبخند مسخره و احمقانه تحویلش داد. به لویی گفت: "عاشقتم." و دوباره بوسیدش. نرمی بدن لویی رو روی بدن خودش احساس میکرد.

لویی روی لب بالایی هری زمزمه کرد. "نمیتونم این رو باور کنم. منظورم اینه_ نمیخوام حال بهم زن باشم، اما فکر نمیکردم تو هنوز..."

هری متوقفش کرد. "هنوز برای تو باشم؟" و طوری که نفس لویی گیر کرد بهش ثابت میکرد حق با اونه. "اره. مگر اینکه تو..."

لویی تقریبا داد زد. "نه" و دست هاش رو روی شونه های هری گذاشت. "نه. عمرا به همچین چیزی فکر بکنم."

هری به طور غریزی خندید، اما وسطاش متوقف شد. این بامزه نیست.

لویی گفت "هی." و بینی هاشون رو بهم زد. "بس کن."

Got The Sunshine On My Shoulders [L.S](Persian Translation)Where stories live. Discover now