دست هاش رو روی سرش گذاشت و با ناله ارومی نفس عمیقش رو به بیرون فوت کرد.

طبق گفته پزشکی که این مدت تحت نظرش بود، نباید به خودش برای یاداوری گذشته فشار میاورد و دلیل سردرد های گاه بی گاهش هم همین موضوع بود...اینکه تلاش میکرد همه اتفاقات رو مو به مو به یاد بیاره و ذهنش انگار قصد نداشت به هیچ وجه باهاش راه بیاد.

با تکون خوردن تهیونگ دست از فکر کردن برداشت و به چهره غرق خواب پسر مقابلش خیره شد.

مژه هاش روی صورت بی نقصش سایه کوتاهی انداخته بود و چهره اش غریبه ترین تصویری بود که تو عمرش دیده بود.

تا پایان بازیش چیزی نمونده بود و نمیدونست چرا اما قلبش با تمام وجود میخواست که همه داستان همین چیزی باشه که تا به الان شنیده...

زنده بودن شی وو غیر ممکن بود... امکان نداشت اون هنوز زنده باشه و نفس هاش رو جای دور از  اغوش اون بازدم کنه...

پوزخندی به قلبش که مشتاقانه سعی داشت با تکرار حرف هایی که باورشون نداشت ارومش کنه زد و از روی میز بلند شد و سمت تهیونگ خم شد و با یه حرکت بغلش کرد و سمت اتاق رفت.

حتی وقت نکرده بود به خوبی به آپارتمان نگاه کنه اما میتونست عکس روز ازدواجشون رو که روی دیوار روبروش خودنمایی میکرد رو تو تاریکی ببینه.

روبروش ایستاد و به چهره تهیونگ تو عکس خیره شد.
لبخندی نداشت و یکی از دست هاش رو دور ساق دستش حلقه کرده بود و دست دیگه اش گوشه کت سفیدش رو تو مشتش فشرده بود.

با یاداوری لحظه ای که برای اولین بار بوسیدش و لب های قفل شده اش باعث شده بود بیش از حد عصبی بشه اخمی کرد و قدمی سمت تخت رفت.

امروز لب هاش موقع بوسه ووبین به هم قفل شده بود؟!

_ ایییی...

با صدای تهیونگ نگاه اخم الودش رو از قاب عکس گرفت و به چهره غرق خوابش دوخت:

_ د..دستات... کمرم درد گرفت.

به دست هاش که با یاداوری بوسه ووبین دور تن تهیونگ محکم شده بودند نگاه کرد و دست هاش رو کمی ازاد کرد و تهیونگ رو روی تخت نشوند.

_ اینجا کجاست؟!

_ آپارتمان من.

تهیونگ نگاهی به اطراف انداخت و با استرسی که ناخوداگاه به وجودش رخنه کرده بود، دوباره پرسید:

_ برای چی اومدیم اینجا؟! کی برمیگردیم ویلا؟!

دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو برد و سمت تهیونگ برگشت و خیره به نگاه منتظرش با جدیت جواب داد:

_ فکر نمیکردم انقدر مشتاق باشی که وقتت رو تو اون ویلا بگذرونی.

تهیونگ از روی تخت بلند شد و با درد مرموزی که تو کمرش پیچید اخمی کرد و قدمی سمت جونگکوک رفت:

 💍⃤ REPLᴀCE💍⃤      Where stories live. Discover now