لب هاش رو از روی لب های تهیونگ برداشت و با صدای ارومی کنار گوشش زمزمه کرد :

_ همکاری نمیکنی ؟! 

تهیونگ دست هاش رو روی ساق دست های جونگکوک گذاشت و با صدای اروم اما عصبی لب زد :

_ میفهمی میگم نمیخوام ؟! نمیخوام باهات بخوابم ،نمیخوام اینجا ادامه اش ب...

جونگکوک محکم چونه تهیونگ رو بین انگشت هاش گرفت و صورتش رو نزدیکتر برد و دستش رو روی  سینه برهنه تهیونگ گذاشت و همونجور که انگشت شصتش رو روی سینه اش حرکت میداد پوزخندی زد :

_ و دلیلش ؟! 

_ دلیل خاصی نداره ،گفتم نمیخوام اینجا ،تو این مهمونی انجامش بدم ...

جونگکوک با حس نفرتی که کاملا از چشم هاش مشهود بود تک خنده ای کرد سری به نشونه مثبت تکون داد و وزنش رو از روی تن تهیونگ برداشت :

_اوکی ، خونه ادامه میدیم ولی میدونی که بخاطر منتظر نگه داشتنم قرار نیست بهت اسون بگیرم ، درسته  ؟! 

تهیونگ خم شد و بلوزش رو از روی زمین برداشت و همونجور که میپوشید با شنیدن صدای ووبین که هر لحظه نزدیکتر میشد سریع نقابش رو روی صورتش زد و سمت جونگکوک رفت و دستش رو گرفت و کمی پشت سرش پنهان شد.

نمیخواست به هیچ وجه تو خونه کسی که دوستش داشت با شخصی که حالا همسرش به حساب میومد رابطه ای داشته باشه ،از لحظه ای که ووبین رو دیده بود و دوباره طعم اغوشش رو چشیده بود متوجه این موضوع که جونگکوک فقط یک اهرم برای فراموش کردن  ووبین  بود رو متوجه شده بود و این دلیل کافی بود تا نسبت به جونگکوک حس عذاب وجدان شدیدتری پیدا کنه ...

به حال بدش پوزخندی زد و همراه جونگکوک از اتاق بیرون رفت .

حال بدی که به خوبی به زندگیش میخندید ، این حقیقت بزرگ و غیر قابل انکار زندگی تهیونگ بود ...اون نمیتونست از دوست داشتن ووبین دست برداره و برای دومین بار ناخواسته از جونگکوک سو استفاده کرده بود .

حس های ضد و نقیضش نسبت به وابستگی شدیدش به جونگکوک با دیدن ووبین از بین رفته بود و حالا که دوباره روبروش قرار گرفته بود نمیخواست به هیچ وجه از دستش بده .

با کشیده شدن دستش توسط جونگکوک دست از فکر کردن برداشت و بهش نگاه کرد :

_ بیا اینجا .

نیاز داشت ابی به دست و صورتش بزنه و با نگاه ریزی موقعیتی که ووبین ایستاده بود رو زیر نظر بگیر

ه  و با دور بودنش دوباره سمت  جونگکوک که خیره نگاهش میکرد برگشت :

_ میخوام برم سرویس .

جونگکوک سری تکون داد و بدون اینکه جوابی بده خودش رو مشغول بازی کردن با شرابی که تو جامش بود کرد و به راهی که تهیونگ رفت نگاه کرد و با حرص لیوان رو روی میز کوبید .

 💍⃤ REPLᴀCE💍⃤      Where stories live. Discover now