مامان یکی از ابروهاش رو بالا انداخت:"مثلا چی؟"
لویی نق زد:"هر چیزی. کامان... تو میدونی من بد غذا نیستم و هر چیزی میخورم."
مامان اه کشید و سرش رو تکون داد:"تو هم می دونی که من همیشه نگرانتم. من فقط نمی خوام که گشنه بمونی."
"من گشنه نمی مونم مامان، رستوران هست، و لیام.
و یه وقت هایی هم خودم سوپ درست می کنم."مامان پلک زد:"سوپ درست می کنی؟"
قبل از اینکه لویی بتونه جواب بده، در ورودی باز شد. هری توی صندلیش جمع شد و سعی کرد تا جای ممکن خودش رو کوچک تر کنه. با توجه به مکالمه ای که مامانش و لویی داشتن یکم احساس راحتی می کرد. با تشکر ازشون.
شنیدم کسی اسممو الکی صدا زد. جوری بود که لیام وارد شد. با تی شرت عرق کرده اش و شلوار ورزشی اش که حال هوای بیرون رو به خونه اورده بود.
مامان با سورپرایز سرش رو بالا اورد. لیام! خیلی وقت بود ندیده بودمت!
ليام گفت:"ببخشید خانوم تی." و خم شد تا گونه اش رو ببوسه اما همچنان عقب ایستاده بود و به لباس های عرقیش اشاره کرد. می دونی که حسابی سرمون با تموم کردن اون...
"سلام لیام." لویی از جاش پرید و بلندتر از حدی که لازم بود گفت:"چقدر خوبه که می بینمت."
لیام دستش رو دراز کرد تا موهای لویی رو بهم بریزه و لویی- بهش اجازه داد. "من امروز صبح اینجا بودم. در واقع یادمه التماسم می کردی که بمونم تا وقتی که—"
"باشه." لویی لبخند زد. ظاهرسازی مصنوعي و شیرینش باعث شد تا غذا بپره توی گلوی هری. "منظورت رو فهمیدیم لیام. بشین و ساندویچ بخور."
ليام گفت:"در واقع باید برم." اما چشم هاش روی تپه ی نون های روی میز بود. "من فقط شنیدم چه اتفاقی افتاده پس اومدم و—"
لیام جمله اش رو تموم نکرد. هری یاد صحنه ی دیدار قبلیشون افتاد كه ناگهان کله ی بلوند ارنست وارد اتاق شد و مستقیم به سمت لویی رو رفت. لویی ناخوداگاه دست هاش رو براش باز کرد و قبل از اینکه بچه فرصتی برای صدمه زدن به خودش داشته باشه بلندش کرد.
ارنست با خوشحالی گفت:"اويي"کاملا واضح بود که تلاش می کرد تا اسم لویی رو صدا بزنه.
لویی با خوشحالی گفت:"سلام." اما ناگهان سرش رو بالا اورد و از بالای سر ارنست به هری نگاه کرد. و چیزی توی نگاهش بود که هری نمی تونست کشف کنه.
در همون لحظه لیام حواس لویی رو پرت کرد. دستش رو دراز کرد و بشقابی برداشت و پشت لویی قایم شد. چشم هاش گشاد شده بود. دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما فرصتش پیش نیومد.
YOU ARE READING
Got The Sunshine On My Shoulders [L.S](Persian Translation)
Fanfiction[Completed] پنج سال پیش، هری استایلز برای تبدیل شدن به یک خواننده و هنرمند، زادگاهش رو ترک کرد. هری به اون چه که پشت سرش به جا گذاشت توجه زیادی نکرد- یک زندگی، یک خانواده، و یک همسر... کسی که روزی از خواب بیدار شد و فهمید هری ترکش کرده. و حالا، ه...