با این حرفش، بیشتر گریه کردم و اون من رو توی دست هاش آروم تکون داد.

"بیبی، تو باید باهاش حرف بزنی. جیمین الان به حمایت تو احتیاج داره. فرقی نداره چیکار میکنی، این اتفاق افتاده و کاری هم نیست که بتونیم انجام بدیم. پس الان فقط کنارش باش، همونطور که همیشه بودی."

درحالیکه خیلی بد گریه می کردم، صورت پر از اشک و دماغم رو به شونش مالیدم:" آخه چرا همیشه باید انقدر منطقی و حق به جانب باشی؟ چرا نمیتونی بزاری من دیوونه بازیام رو در بیارم و سر و صدا راه بندازم؟"

به حرفم خندید و چندین بار گونم رو بوسید. صورتم رو توی دست هاش گرفت و این بار خیلی عمیق تر لب هام رو بوسید.

دهانم رو براش باز کردم، زبونش رو بین لب هام کشید و بعد جواب داد:" خب چیکار کنیم؟ اینم نفرین منه دیگه! لطفا برو و درستش کن باشه؟ همین که جونگ کوک قراره بره به اندازه ی کافی برای این خونه دراما درست میکنه. بهتره که کارای دیگرو درست کنیم." و ادامه داد:" باید از یونگی ام عذر خواهی کنی!"

با خشم فوق العاده زیادی نفسم رو بیرون دادم و از دست هاش خارج شدم:" هرگز! به هر حال اون برادر کوچولوی بی گناه منو به فاک داده و حالا هم باردارش کرده. حداقل لیاقت این یه مشت رو داشت!"

نامجون چشم هاش رو چرخوند، بلند شد و دوباره محکم بغلم کرد.

" آخه چرا این عصبانیت های کوچولوت هم انقدر دوست داشتنیه، ها؟ چرا انقدر واسم جذابی؟"

با صدای آرومی کنار گوشم زمزمه کرد.

از لحنش کمی لرزیدم، نگاهم رو با خجالت بالا آوردم و گفتم:" چـ...چی؟"

نیشخند زد، دوباره لب هام رو بوسید و من رو بین خودش و در فشرد. بدنش من رو گیر انداخت و دست هاش دور مچ هام پیچیده شد‌:" خیلی بامزه ای."

با انگشتن به نوک دماغم زد و گفت:" برو با جیمین حرف بزن، عشقم."

وقتی رهام کرد لب هام رو ورچیدم، اما به هر حال بعد از رها کردن نفسم، با کمی مکث بلند شدم و به سمت اتاق جیمین از پله ها پایین رفتم.

وقتی اتاق رو خالی دیدم اخم کردم. چرخیدم و با بی میلی خودم رو به اتاق یونگی رسوندم و دیدم که جیمین روی تختش داره گریه می کنه و بالشت اون رو محکم بغل کرده.

بلیز بالا رفتش حالا حاملگیش رو کاملا واضح نشون می داد. لبم رو گاز گرفتم، به آرومی به سمتش رفتم و روی لبه ی تخت نشستم.

آخه چطور این همه تغییر اطرافم رو حس نکرده بودم؟ مخصوصا توی رابطه ی این دوتا؟ حتی متوجه نشدم که انقدر جدی شده! خدایا، من واقعا یه قَیِم افتضاحم مگه نه؟

دست هام رو توی پاهام حلقه کردم و نگاهی بهش انداختم:" جیمین..."

" او...اون الان دیگه ازم متنفره! دیگه منو نمیخواد. هیونگی...بـ-بهم گفت از شرش خلاص بشم! همه چیز خراب شده!" داغون و با شکستگی گریه می کرد و باعث شد قلب منم بشکنه.

Crave | Per TranslationNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ