_تو با من قهر کردی؟
میگه و میخنده.
_خب این به ضرر خودته! چون قراره کلی چیزهای خوشمزه رو از دست بدی.
هری میگه و به سمت میز میره.
چشمام رو میچرخونم و سعی میکنم به این توجه نکنم که اون چقدر با اشتها میخوره.
سعی میکنم توی ذهنم نقشه بکشم.اون برای دونفر غذا درست کرده پس نمیتونه همش رو بخوره.وقتی خورد و از اشپزخونه رفت من میتونم برم و سهم خودم رو بخورم!
اره! همین کارو میکنم!
با بویی که حس میکنم از افکارم بیرون کشیده میشم و فاک تازه متوجه میشم تخم مرغ رو سوزوندم!
صدای خنده ی اروم هری رو میشنوم ولی نمیخوام توجهی کنم. ماهیتابه رو از روی گاز برمیدارم تا گندی که زدم رو تمیز میکنم.
وقتی بالاخره کارم رو تموم میکنم ، هری از اشپزخونه خارج شده و میز کاملاً جمع شده. خب احتمالا اون غذاها رو توی یخچال گذاشته چون مطمعنم صدای باز شدن در یخچال رو شنیدم.
در یخچال رو باز میکنم و دنبال غذاهایی میگردم که هری درست کرده ولی هیچ کدوم از اونها رو پیدا نمیکنم.یعنی....یعنی اون همش رو خورده؟
گاد! اون یه عوضیه!
باز هم یخچال رو زیر و رو میکنم و تنها چیزی که پیدا میشه همون تخم مرغه. تخم مرغ رو برمیدارم و سعی میکنم اینبار همه جا رو به گند نکشم!
..........
دید هری:
+پس همه چیز امادست؟
_همه چیز نه. ولی تا وقتی شما برسین همه چیز اماده میشه.
جما میگه و من سرم رو تکون میدم ، هرچند که اون من رو از پشت تلفن نمیبینه.
+ممنون جم...ما سر ساعت اونجاییم.
_مراقب خودتون باشین.
جما میگه و من بعد از خداحافظی تماس رو قطع میکنم.
خب قضیه اینکه امروز تولد لوییه و ما قراره یه سورپرایز کوچولو واسش داشته باشیم. برای اینکه اون متوجه نشه من مجبور شدم تاریخ گوشیش رو یه روز عقب بکشم ، به خاطر همین اون فکر میکنه امروز ۲۳ دسامبره.
از فکرام یه نیشخند کوچولو میزنم و وقتی سرم رو بالا میگیرم ، لویی رو میبینم که با اخم شدیدی بهم خیره شده.
_تو یه عوضی استایلز!
+چی؟
_تو هیچوقت انقدر نهار نمیخوردی ولی امروز....فاک یو!
اون میگه و من تازه متوجه منظورش میشم.
+خب این تقصیر من نیست.تقصیر خودته. من که بهت هشدار داده بودم.
YOU ARE READING
Change (L.S)
Fanfictionیه نفر که باعث میشه زندگیت تغییر کنه... . . . همونیه که تو رو عاشق خودش کرده...
Chapter 40 (Last Chapter)
Start from the beginning