ولی ربکا....اونم یه هرزست!

اون لیاقت هری من رو نداره!

هری من؟

به افکارم لبخند تلخی می‌زنم.

+پس می‌دونی...

من با بعضی که داره خفم می‌کنه میگم و اون سرش رو تکون میده.

+اره....! پس چرا برنمیگردی پیش ربکا؟

میگم و به سمت در خروجی میرم.

هری دستم رو می‌کشه و باعث میشه من برگردم.

_میشه انقدر اسم اون رو نیاری؟

هری داد میزنه.

داره شوخی میکنه؟

+اسمش رو نیارم؟ تو الان با اون به بار اومدی! و حالا به من میگی اسمش رو نیارم؟

منم مثل خودش داد می‌زنم.

می‌خواد چیزی بگه که با دستم متوقفش می‌کنم.

+من کاملاً بهت حق میدم هری. تو حق داری واسه خودت تصمیم بگیری. و باور کن می‌دونم هیچ کس حاضر نیست با یه هرزه ای مثل من باشه!

_لویی....

+اره من یه هرزه ام. من اینم هری! یه اشغال! من کسی بودم که شب ها.....

_خفه شو!

صدای فریاد هری باعث میشه به عقب بپرم.

_تو حق نداری درباره ی خودت اینطوری صحبت کنی فهمیدی؟

هری بازم داد میزنه.

+مگه این همون چیزی نیست که تو هم راجع بهش فکر میکنی؟ واسه همین دوباره رفتی با ربکا ! مگه همین نیست؟

داد می‌زنم و اشکهام دوباره صورتم رو پر میکنن.

_من با اون نیستم لویی!

اون میگه و من پوزخند می‌زنم.

_تو واقعا فکر کردی... تو در مورد من چی فکر کردی؟

هری میگه و دستاش رو کلافه بین موهاش میکشه.

_اون امروز اومده بود شرکت.....برای مصاحبه. من... من قبولش کردم. می‌خواستم بدونه واسم فرقی با یه ادم معمولی نداره. می‌خواستم بدونه من هیچ حسی بهش ندارم. و می‌دونی چرا اون الان اینجاست؟ چون می‌خواستم بدونه که هرزست!

هری میگه و بعدش چند تا نفس پشت سر هم می‌کشه.

+خب متاسفم که.... ولی خب این واقعیتی رو که من....یه پسر دیگه رو...

_من می‌دونم تو مجبور شدی لویی.

+میدونی؟

با تعجب ازش میپرسم.

سرش رو تکون میده.

_جاسپر! اون همه چیز رو گفت. گفت که مجبورت کرده بود.

Change (L.S)Where stories live. Discover now