_دلم برات تنگ شده بود.

+منم همینطور!

دستم رو ، روی شونش میذارم.

_پس الان اومدی که بمونی دیگه؟

+اگه شما اجازه بدید رعیس!

_خودت رو لوس نکن.

+چشم جناب رعیس!

میگم و چشمک میزنم.

دوباره بغلم می‌کنه و بعد از یکم حرف زدن از اتاق خارج میشه.

پشت میزم می‌شینم و همین هم باعث میشه لبخند بزنم.

دلم برای کارم تنگ شده بود!

......

حدودا دو ساعت میگذره که صدای در اتاقم میاد.

+بفرمایید.

میگم و چند لحظه بعد ، الی وارد اتاق میشه.

_آقای استایلز ، یه نفر اومدن و اصرار دارن شما رو ببینن. میگن شما ایشون رو میشناسید.

حس می‌کنم با حرف الی استرس رو توی تموم وجودم حس می‌کنم.

اگه لویی باشه چی؟

فاک!

اگه لویی بود ، الی اون رو می‌شناخت.

+بهش بگو بیاد.

همین رو میگم و چند لحظه بعد اون فرد وارد اتاقم میشه.

فردی که اگه می‌تونستم همینجا میکشتمش!

فردی که عادت داره زندگی من رو به گند بکشه!

اصلا اون چطوری الان اینجاست؟

"جاسپر"

سعی می‌کنم خودم رو عادی نشون بدم.

این درسته که من در مقابل اون ضعیفم ولی هیچوقت نخواستم این رو نشون بدم.

بهش اشاره می‌کنم تا روی یکی از صندلی ها بشینه.

+خب؟ بگو! می‌شنوم! اومدی اینجا که بگی رابطت با لویی چقدر عالیه نه؟ البته که عالیه. چون اون حتی یه بارم به من زنگ نزد!

این رو میگم و احساس می‌کنم قلبم آتیش گرفته!

_نه هری! من بابت اون نیومدم.

+اوه؟!

میگم و ابروهام رو بالا می‌برم.

_ببین هری! من می‌دونم که تو چقدر ازم متنفری ولی ازت خواهش می‌کنم نیم ساعت بهم وقت بدی ، شایدم کمتر! من باید چیزی رو بهت بگم.

+چرا باید همچین کاری کنم؟

_چون این بخاطر لوییه.

اون میگه و قلبم نمیذاره جلوی خودم رو بگیرم.

با دستم اشاره می‌زنم تا شروع کنه.

_یه چیزایی در مورد گذشته ی لویی هست که تو نمیدونی. همونا هم باعث شده.... باعث این قضایا شده.

Change (L.S)Where stories live. Discover now