#68

6.5K 578 209
                                    

د ا ن لویی

روی تخت کنار هری نشستم.چشماش قرمز بودن و لبای صورتیش از بس امروز گازشون گرفته بود کبود و پاره شده بودن.دستش رو گرفتم و پرسیدم" حالت خوبه هری؟"
نفس عمیقی کشید و اروم گفت" مگه برات مهمه؟"
-معلومه که مهمه
+خب نه حالم خوب نیست.چون همین چند ساعت پیش 2تا بچه ی 3کیلویی رو از اون پایین بدنیا اوردم و الان حس میکنم کمرم رو با اره برقی نصف کردن.

از تشبیه ش جا خوردم.یعنی اینقد درد داشت؟خدااا
-من برای اینکه حالت خوب بشه چکار میتونم بکنم؟
+هیج کار.فقط خواهش میکنم تو این 3-4روز باقیمونده ازم دور باش
صدای ترک خوردن قلبم رو شنیدم اما یا حالا یا هیچوقت...

-من نمیخوام ازت دور باشم هری...من واقعا میخوام که کنارم بمونی.تا اخر!
+نه لعنت به تو..من نمیخوام کنار کسی بمونم که کل سال گذشته شبا دیک لعنتیش تا صبح تو دهنم بود.کسی که بکارت منو با یه دستگاه ازم گرفت و منو حامله کرد و به این روز انداخت

-خواهش میکنم هری...من اشتباه کردم... قول میدم برات جبران کنم
+تو نمیتونی جبرانش کنی لویی...خواهش میکنم برو...من حالم خوب نیست
-هری بهش فکر کن.بخاطر بچه ها...تو اونا رو دوست داری نه؟
-اره ولی این...لعنتی تو حق نداری به من عذاب وجدان بدی تا کنارت بمونم

د ا ن هری

لعنتی اون دقیقا میدونه باید چکار کنه.وقتی با اون چشمای ابی درشتش نگاهم میکنه درحالی که لباش رو کمی بیرون داده دیگه نمیتونم تحمل کنم!فک کنم اذیت کردنش کافی باشه.
-من یه شرط دارم
+باشه قبوله
-اما تو هنوز نمیدونی اون چیه؟
+مهم نیست.فقط بگو چیه
-4روز تا اخر قراردادمون مونده و تو باید تو این مدت بهم ثابت کنی که لیاقت اینو داری که کنارت بمونم و بعد شرطم رو بهت میگم.

چشمای درشتش برقی زدن و گفت"باشه قول میدم پشیمون نمیشی."
-خوبه
لبخندی زد و ادامه داد" حالا شکلاتت رو بخور.و استراحت کن.روزای سختی با این دو تا وروجک داریم."

سرم رو تکون دادم و مشغول باز کردن شکلاتم شدم.لویی با چشمای ابی درشتش بهم خیره شده بود و گفت "خوشحالم که ریموند دقیقا شبیه تو شده."
-رز هم کاملا شبیه توعه.
+اره.راستی ریموند یه دم کوچولو هم داره تو که دم نداری نه؟
-داشتم ولی عملش کردم
+چی؟؟ جدی میگی؟ من نمیدونستم

-تو خیلی چیزا درمورد من نمیدونی.منظورم اینه تقریبا هیچی نمیدونی.غیر از اینکه دهنم چقد برای ساک زدن داغه یا سوراخم چقد تنگه یا..
نزاشت ادامه بدم و گفت" بسه هری.تو که نمیخوای با حرفای کثیفت منو تحریک کنی."
- البته که قصد من این نیست.
اون روی صندلی جابجا شد.و گفت" دردت کمتر شد؟"

-نه زیاد
+کاری هست که من بتونم برات بکنم؟
-اوه.خب شاید بتونی بغلم کنی و ماساژم بدی.
+باشه هز.الان اروم میشی

بدون توجه به اینکه ممکنه لباساش خونی و کثیف بشه کنارم روی تخت دراز کشید و بغلم کرد.دستش رو روی کمرم کشید و همونجوری که امیلی یادش داده بود ماساژم میداد
-امیلی رفت خونه؟
+نه اون رفته با دکترت حرف بزنه تا امروز مرخصت کنن.مارک قراره یه جشن خیلی بزرگ بخاطر تو و بچه ها بگیره.

بخاطر من و بچه ها؟ من تا حالا مارک پدرخونده ی لویی رو ندیدم من فقط دن پدر دوریس و ارنست رو دیدم.و جالبه که کسی که تا حالا حتی منو ندیده میخواد بخاطرم جشن بگیره.

لبخندی زدم و فک کنم لویی از دیدن واکنشم خوشحال شد.دردم با ماساژش واقعا کم شد.چرخیدم جوری که بتونم روبروی لویی قرار بگیرم.قبل از اونکه بتونم چیزی بگم لباش رو روی لبام گذاشت.اگر بخوام با خودم روراست باشم واقعا دلم برای طعم لباش تنگ شده بود.هرچند خیلی وقتا اخر بوسه ی لویی طعم اهن و خون میداد!!!

اما اینبار اون خیلی اروم بود.منم بوسیدمش و اون انگار تصور کرد من بهش اجازه دادم شروع کردن که بوسه رو عمیقتر کنه.زیر دلم تیر کشید اما توجهی نکردم من فعلا دلم نمیخواد این بوسه قطع بشه.صدای امیلی ما رو به خودمون اورد.اون جلوی در اتاق ایستاده بود و انگار کسی با ضربه محکمی گیجش کرده.

-اوه ببخشید...من...
لویی از من جدا شد نشست و گفت نه..مشکلی نیست..چی شد؟
+خب اونا گفتن تو باید یه برگه رضایت نامه رو امضا کنی تا بتونی هری رو زود مرخص کنی
-باشه من اینکارو میکنم 
اون از کنار من بلند شد و از اتاق بیرون رفت.امیلی با لبخند معنی داری کنارم نشست و گفت "خب...پس تو بالاخره تصمیم گرفتی بهش یه شانس بدی اره؟"
-اره خب...بهش گفتم فقط 4 روز وقت داره

+خیلی خوبه هری.من میدونم که تو پشیمون نمیشی.این لویی با لویی چند ماه پیش کاملا فرق داره
-نمیدونم امی.من میترسم
+به قلبت اطمینان کن.تو نمیتونی اون 2تا فرشته رو رها کنی و بری.
اهی کشیدم و دیگه چیزی نگفتم.میدونستم امیلی درست میگه.

Force And Hate(L.S/BDSM)Where stories live. Discover now