#6

8.7K 735 283
                                    

روز بعد لویی با تکون خوردن اروم زین زیرش بیدار شد.زین با وحشت به لویی نگاه کرد و زمزمه کرد "ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم."
+ نه مهم نیست بهتر که زود بیدار شدم.تو از کی بیداری؟
-تقریبا یه ساعتی میشه و میخواستم برم برات صبحانه درست کنم..اما...

لویی درحالی که از روی زین بلند میشد و لباس میپوشید گفت "باشه ولی من قبلش میخوام ببینم گربه کوچولوم در چه حاله."زین از جوری که لویی هری رو صدا میکرد خوشش نمیومد اما چیزی نگفت.

لویی از اتاق خارج شد و به طرف اتاق بازی رفت و در رو باز کرد اروم وارد اتاق شد.هری هنوز همونطور روی تخت دراز کشیده بود البته جای تعجب نبود چون لویی دستای اونو باز نکرده بود.

هری با شنیدن صدای در چشماش رو باز کرد و با بیحالی به لویی نگاهی انداخت.خون روی بدن لختش خشک شده بود و واقعا صحنه ی جالبی بود.البته فقط به چشم لویی!!

لویی با لحن ارومی پرسید "خب هری حالت چطوره؟ فک میکنی بتونی امروز برده ی خوبی باشی؟" هری دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت "
برو به درک حروم زاده.من میخوام بخوابم حوصله شنیدن صدای نازکت رو ندارم.گمشو بیرون."

لویی نفس عمیقی کشید و بدون گفتن هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.اون ایان(راننده شخصیش) رو صدا زد و گفت "پرسروصداترین اهنگایی که وجود دارن رو انتخاب کن و تو اتاق بازی پخششون کن با بلندترین صدای ممکن و مطمئن شو که اون برده خوابش نمیبره."

ایان با اینکه تعجب کرده بود اطاعت کرد و وقتی میخواست بره لویی گفت "یا میتونی صدای شلیک گلوله تفنگ یا تانک رو براش پخش کنی.فقط مطمئن شو که نمیخوابه."ایان جواب داد بله قربان و رفت.

لویی با خودش فکر کرد من بدترین حروم زاده ای هستم که تا حالا دیدی هری استایلز.اون به آشپزخونه رفت جایی که زین مشغول تمیز کردن بود.بطرف زین رفت و اروم بغلش کرد و با هم بطرف صندلی رفتن لویی نشست و زین رو هم روی پاش نشوند وبعد تو گوشش گفت" زین تو دیشب خیلی پسر خوبی بودی.متاسفم اگر اذیتت کردم اون گربه..."

زین با گذاشتن لباش روی لبای لویی حرفش رو قطع کرد و بعد گفت "
مهم نیست لویی من بازم دوستت دارم."لویی لبخندی زد و گفت "پس برو برا خودمون 2نفر صبحانه درست کن تا بخوریم."زین از رو پای لویی بلند شد و درحالیکه که یه بسته بیکن از فریزر درمیاورد پرسید" هنوزم نباید برای هری غذا ببرم؟"

لویی سرش رو بشدت تکون داد و گفت
"نه هنوز نه.اون هنوزم قوانین رو یاد نگرفته پس از خواب و غذا خبری نیست."زین با اینکه از هری خوشش نمیومد با این حال تو دلش بخاطر این شکنجه بی رحمانه ناراحت بود.

لویی بعد از خوردن صبحانه زین رو بوسید و گفت که میره بیرون و تا شب بر نمیگرده.اون دوباره تاکید کرد که به هری سر بزنه و مطمئن بشه که صدای اهنگ تا اخرین حد زیاد هست و اون خوابش نمیبره.

د ا ن هری

بخاطر خونی که از دست داده بودم بیحال و خوابالو بودم لعنتی دورگه بودن من همیشه باعث ضعفم میشه.مقدار خونی که از دست داده بودم زیاد نبود ولی بخاطر دورگه بودنم احتیاج داشتم که استراحت کنم تا حالم کاملا خوب بشه.

چشمام رو بسته بودم و سعی میکردم درد زخمام رو نادیده بگیرم و بخوابم که در دوباره باز شد چشمام رو باز کردم و دیدم که یه پسر جوون خوش هیکل وارد شد تو دستش یه سی دی بود.اون با دیدن من چشماش رو تنگ کرد و لبش رو لیس زد و گفت" اوووه لویی اینبار دیگه ترکوندی!عجب حروم زاده ای گیر اوردی"

ایان به سمت هری رفت و با دیدن گوشا و چشمای عجیب هری تعجب زده پرسید
" تو آدم نیستی نه؟کاش لویی اجازه بده یه بار به فاکت بدم لعنتی تو خیلی خوشگلی!"
چشماش پر از شهوت بود اون دستش رو اروم روی دیک هری گذاشت و اروم به سمت هری خم شد.

هری با عصبانیت گفت" از من دور شو عوضی.به من دست نزن."ایان پوزخندی زد و گفت
" هنوز سرکشی نه؟ولی این لویی که من میشناسم رامت میکنه."

اون از هری فاصله گرفت و سی دی رو داخل دستگاه گذاشت و روشنش کرد.اهنگ راک وحشتناکی پخش شد و ایان صداش رو تا اخرین حد بالا برد و بعد بدون گفتن هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.

هری با خودش فکر کرد این دیگه چه مدلشه؟ سعی کرد به صدای اهنگ توجه نکنه و بخوابه اما واقعا امکانش نبود صدای اهنگ زیادی بلند بود و هری بخاطرش سردرد شده بود.اون چشماش رو فشار داد روی هم.داشت روانی میشد اون هیچوقت از سبک راک خوشش نمیومد مخصوصا اینجور اهنگ تند و خشنی.

چند ساعت به همین منوال گذشت و هری کم کم داشت از شدت خواب بیهوش میشد که در باز شد ایان دوباره وارد شد و اینبار سطل بزرگ آب یخی روی هری خالی کرد و با پوزخند گفت "تو اجازه نداری بخوابی بیبی!تا وقتی که برده ی خوبی بشی."هری با عصبانیت فحشی داد و ایان از اتاق بیرون رفت.

تا شب ایان 4بار دیگه به هری سر زد و روش اب ریخت و اجازه نداد هری بخوابه.از طرفی حالا هری واقعا به خواب احتیاج داشت چشماش کاملا قرمز شده بودن و میسوختن و سرش از درد درحال ترکیدن بود.و از طرفی بخاطر گرسنه بودن و از دست دادن خون بیحال شده بود.

در باز شد و هری اینبار حتی چشماش رو هم باز نکرد و فقط زیر لبش گفت "به فاک بری حروم زاده بسه."و وقتی صدای لویی رو شنید سریع چشماش رو باز کرد و هوشیار شد.لویی پوزخندی زد و پرسید
"خب هری من سوال صبحم رو تکرار میکنم.فکر میکنی بتونی برده ی خوبی باشی؟"

Force And Hate(L.S/BDSM)Where stories live. Discover now