#1

12.7K 996 675
                                    

لویی با صدای زنگ موبایلش چشماش رو باز کرد و فحشی داد
-هی لعنتی من خواب بودم
+میدونم عوضی فقط خواستم یاداوری کنم امروز اون برده ای که نایل میگفت رو میارن اگر خواستی ببینیش بیا تو کلاب بلک جک
-باشه باشه میام.

وبعد گوشی رو قطع کرد.از جاش بلند شد و لباساش رو پوشید اون همیشه عادت داره کاملا لخت بخوابه حتی باکسر هم پاش نبود و خب این برای لویی یه عادت بود.اون شبای زیادی درحالی که روی هرزه ها تو تختشه خوابش برده بود.این براش خیلی لذت داشت که دیکش تا صبح یه جای گرم و لیز باشه.

لویی تاملینسون یه پسر 25ساله ثروتمند بود.پدرش یکی از بزرگترین تاجرای انگلستان بود و خب معلومه همینکه پسر مارک تاملینسون باشی کافیه تا حسابای بانکی پر از مقدار نجومی پول و یه عمارت بزرگ بهمراه یه آشپز و راننده داشته باشی البته نباید از ماشینهای اخرین مدلش چشم پوشی کرد.

در عین حال که همه چیز عالی بود ولی یه مشکلی وجود داشت لویی بشدت از زجر دادن و درد کشیدن برده هاش لذت میبرد.درسته برده!اون هر چند وقت یکبار که حوصله ش سر میره از نایل دوستش که یه قاچاقچیه انسانه میخواد که براش یه برده جور کنه مهم نیست دختر یا پسر سفید یا سیاه اون فقط صدای جیغاشون وقتی دارن تو اتاق بازیه لویی شکنجه میشن رو دوست داره.

البته لویی وقتی از برده هاش خسته میشد و حداکثر تا یک سال بعد از خریدنشون اونا رو به همراه مقدار زیادی پول به کشورهای دورافتاده میفرستاد اینقد پول که بتونن تا اخر عمرشون زندگی خوبی داشته باشن.

اون از پله ها به سمت آشپزخونه رفت زین مشغول درست کردن پنکیک بود چیزی که لویی واقعا دوست داشت.زین با شنیدن صدای پاش سرش رو برگردوند و لبخندی زد.زین قبلا یکی از برده های لویی بود اما وقتی لویی احساس کرد زین با بقیه فرق داره و از طرفی آشپز خوبی هم هست اونو برای خودش نگه داشت.

زین یه پسر 23ساله آسیایی بود بقدری زیبا و خوش هیکل بود که لویی مطمئن بود میتونه یکی از مدلهای کالوین کلین بشه اما خب اون الان اینجاست تو عمارت لویی تاملینسون و هرچند دیگه برده ی لویی نیست و میتونه هرجا خواست بره اما نمیره چون اون فرق داره.

اون عاشقه لوییه!هرچقدر لویی اونو شکنجه کرده باشه براش مهم نیست همینکه لویی هر روز قبل از صبحانه زین رو ببوسه یا هرچند وقت یکبار اونو زیر خودش تو تخت داشته باشه همه ی اینا رو فراموش میکنه.

لویی بطرف زین رفت و سرش رو تو گودی گردن زین فرو برد و بوسیدش زین گفت زود بیدار شدی!
-اره امروز میخوام برم برده ی جدیدی که نایل برام اورده رو ببینم.
قلب زین فشرده شد اما چیزی نگفت.

چند تا پنکیک داخل بشقاب جلوی لویی گذاشت.لویی بعد از خوردن صبحانه از زین خداحافظی کرد و سوار فراریش شد و به طرف کلاب حرکت کرد.اون یه کلاب خصوصی بود و لویی با نشون دادن کارت عضویتش رفت داخل.محیط کلاب بشدت تاریک بود

لیام و نایل پشت بار نشسته بودن وبا دیدن لویی از جاشون بلند شدن.لویی باهاشون دست داد و رو به نایل گفت خب بریم ببینیم چی برام اوردی اینبار.

Force And Hate(L.S/BDSM)Where stories live. Discover now