#22

8K 632 480
                                    

موقعی که لویی سرگرم خواهراش بود به اشپزخونه رفتم تا به زین سر بزنم اون مشغول عوض کردن پانسمان صورت ایان بود.ایان با دیدن من اخم کرد ولی چیزی نگفت.زین بعد از تموم شدن کارش رفت تا میز شام رو بچینه

اون خیلی پسر مرموزیه حالا که داستان زندگی لویی رو شنیدم خیلی دلم میخواد داستان زین رو هم بفهمم.شاید بتونم تو یه فرصت مناسب از لوتی درموردش بپرسم.

د ا ن لویی

رو به ایان گفتم "نمیتونی سریعتر رانندگی کنی؟"
-چرا؟ اینقد دلت برا خونوادت تنگ شده؟
+اره لعنتی.زود باش.من بیشتر از 2 ماهه که اونا رو ندیدم

و بعد ما خیلی زود جلوی عمارت بودیم سریع داخل رفتم و از سروصدای داخل هال فهمیدم که اونا کجان.وارد اتاق شدم و بعد خیلی سریع همه ی اونا دورم رو گرفتن

دوریس و ارنست رو بغل کردم و از ته دل خندیدم.دلم واقعا براشون تنگ شده بود.از گوشه ی چشمم دیدم که هری از اتاق خارج شد.خب اون میتونه اخر شب منو داشته باشه.همینطور که مادرم رو تو بغلم داشتم به طرف آشپزخونه راه افتادیم.

موقع شام بین لوتی و مادرم نشستم زین و هری و ایان پایین میز کنار هم بودن انگار اونا نمیخواستن جمع خونوادگی ما رو به هم بزنن.دوریس با حرارت داستان هایی از پسرای تو مهدکودک برام تعریف میکرد

-وبعد من و کلارا اونو هل دادیم و از کلاس بیرون کردیم اونم وقتی کلی رنگ گواش رو لباسش ریخته بودیم.
همه خندیدن و دوریس خوشحال بنظر میرسید.اون شب واقعا به همه خوش گذشت بعد از شام زین و هری رو درحالیکه مشغول مرتب کردن اشپزخونه بودن تنها گذاشتیم و به حیاط پشتی عمارت رفتیم جایی که استخر هست و بچه ها عاشقشن.

خیلی زود ساعت 12 شد و جوانا درحالیکه دوریس خوابالو رو تو بغلش داشت گفت "خب خب خیلی خوش گذشت لویی.اما ما باید بریم.لوتی تو میتونی ارنست رو بغل کنی و بیاری؟"
لوتی جواب داد اره حتما.به طرف مادرم رفتم و گفتم
"چرا امشب اینجا نمیمونین؟ به اندازه کافی برای همه تخت هست."
اون خندید و گفت "میدونم اما نه.دن منتظرمونه."

سرم رو تکون دادم و گفتم "باشه باشه پس بزارین بگم ایان شما رو برسونه."
-باشه مرسی.و حتما از هری و زین از طرف من خداحافظی کن
+اوکی

موقعی که با مادرم و خواهرام خداحافظی کردم و داخل عمارت برگشتم تازه به یاد هری افتادم.امیدوارم اون نخوابیده باشه یعنی اون حق نداره که خواب باشه چون من خوابم نمیاد و احتیاج دارم اون کنارم باشه.

نمیدونم ولی احساسم به اون با بقیه متفاوته.درعین حال که دلم میخواد صدای ناله هاش رو بشنوم ولی خندیدنش رو هم دوست دارم.مخصوصا چال روی صورتش رو هرچند اونو امشب برای اولین بار دیدم وقتی که حواسش نبود و داشت به داستان بامزه ی دوریس میخندید.همون موقع دلم میخواست گوشیم رو دربیارم و ازش عکس بگیرم.چون هری رو زیاد درحال خندیدن نمیبینم.

حوصله دوش گرفتن نداشتم یه راست به اتاقم رفتم و وقتی هری رو اونجا ندیدم با اخمی روی صورتم به اتاقش رفتم بدون در زدن وارد شدم اون درحالی که فقط یه باکسر گشاد سبز تنش بود  کنار پنجره ایستاده بود.

در رو بستم و روی تخت نشستم.اون واقعا هیکل خوبی داره پاهای کشیده و بلند و بدن کاملا ورزیده.روی تختش دراز کشیدم و درحالیکه با تعجب به من نگاه میکرد به کنارم اشاره کردم و گفتم
-من خوابم نمیاد.بیا اینجا.

مکثی کرد انگار داشت با خودش فکر میکرد چه بلایی قراره سرش بیاد.خب باید به لیست مشخصات هری داشتن حس ششم قوی رو هم اضافه کنم.اون خیلی اروم روی تخت اومد و کنارم دراز کشید چرخیدم و اونو تو بغلم گرفتم چه بوی خوبی میده.

-قبل از اینکه بیای اینجا چجور زندگی میکردی؟ برام از زندگی قبلیت بگو
+چی میخوای بدونی؟
-همه چیز.خواهر یا برادری داری؟
-یه خواهر بزرگتر دارم.
+اسمش چیه؟ اونم مثل توعه؟
-جما.نه اون انسانه
+خب شغلت چی بود؟
-خوش گذرونی و موقعی که پدرم نبود به کاراش میرسیدم.به جاش میرفتم جلسه.با مهموناش میرفتم گردش و خب بقیه کاراش...

همینطور که به حرفاش گوش میدادم بیشتر کشیدمش طرف خودم جوری که الان دقیقا تو بغلم بود.دستم رو بردم تو موهاش اونا واقعا نرم بودن.و وااای خدایا اون گوشای گربه ای.پشت گوشاش رو ناز کردم دقیقا جوری که گربه ها رو ناز میکنن و عکس العمل اون واقعا برام جالب بود اون حرفش رو قطع کرد و درحالی که خرخر نرمی از گلوش شنیده میشد صورتش رو مثل گربه به سینه م مالید.

اون خیلی کیوته لعنتی من دارم سفت میشم.چرخوندمش و روش خوابیدم چشماش گشاد شد اما اعتراضی نکرد دستم رو به طرف پایین بردم و از روی باکسر دیکش رو لمس کردم اونم یه کم سفت شده بود.لبه باکسرش رو گرفتم و به چشماش نگاه کردم اون سرش رو به چپ و راست تکون داد ولی من بدون توجه بهش باکسرش رو از تنش دراوردم و کنار انداختم

حالا من کاملا لباس پوشیده بودم و اون کاملا لخت.از جام بلند شدم و پایینتر رفتم سرم رو بین پاهاش بردم اون ناله کرد و گفت "نههه نه خواهش میکنم."
بازم توجه نکردم دیکش رو تا اخر تو دهنم فرو بردم و با زبونم روش کشیدم.بدنش سریع لرزید و ناله کرد.سعی میکرد پاهاش رو به هم نزدیک کنه و با دستاش سر من رو از خودش دور کنه.

-مقاومت نکن هز
+اوه نه ولم کن
-تو امروز پسر خوبی بودی خواهرام از تو خیلی خوششون اومده باهات کاری ندارم فقط میخوام بهت حس خوبی بدم پاهات رو باز کن
اون بعد از مکث کوتاهی دوباره پاهاش رو باز کرد و من مشغول شدم.من زیاد این کارو برا برده هام نکردم به جز زین!

هرچند اینبار نقشه م چیز دیگه ای بود.صدای ناله های هری بلندتر شدن اینقد صدای بمش موقع ناله زدن قشنگه که واقعا دلم میخواست همونجا به فاکش بدم اما نه هنوز وقتش نیست.سرعتم رو بیشتر کردم اون دستش رو برد تو موهام و میکشیدشون.بعد از چند دقیقه بریده بریده گفت"...اوه لویی...لو..من ...دارم..."

وقتی احساس کردم نزدیکه از دهنم درش اوردم و سریع قبل از اونکه هری متوجه چیزی بشه با دستبندای داخل کشو دستاش رو به بالای تخت بستم و درحالی که از اتاق بیرون میومدم گفتم "خوش بگذره هز."

Force And Hate(L.S/BDSM)Where stories live. Discover now