#63

6.7K 558 275
                                    

د ا ن هری

احساس میکردم بالاخره از شدت درد میمیرم.زیر شکمم درد و فشار شدیدی حس میکردم و احساس میکردم کمرم رو با اره برقی به 2نیم کردن.من واقعا ضعیف شدم تو حاملگیم.دردم دوباره شروع شد و من با اصرار امیلی و جوانا شروع کردم به زور زدن که سخت ترین و دردناکترین کار دنیاست.خیلی دردناکتر از به فاک رفتن زیر لویی وقتی وحشی شده!!!!

التماس کردم" توروخدا اونو از من بکشین بیرون....کمکم کنین..."
دکتر گفت "هری موهاشو دارم میبینم دیگه خیلی نزدیکه زور بزن محکم."
لویی کنار دیوار وایستاده و با نگرانی به بین پاهای من نگاه میکنه.فک میکنم اون نگرانه مشکلی برای بچه هاش پیش نیاد و دردهایی که من دارم میکشم واقعا براش مهم نیستن.

این واقعا خجالت اوره که لوتی و جوانا منو تو این وضعیت میبینن.احساس میکردم توپ بزرگ گردی به بین پاهام فشار میاره و من تا اونو از بدنم خارج نکنم راحت نمیشم.پس به زور زدن ادامه دادم تاجایی که احساس کردم اون توپ نزدیک به خارج شدنه دکتر هیجان زده گفت" افرین هری یه زور دیگه.زود باش الان تموم میشه."

با تمام وجودم زور زدم و وقتی سر بچه از بدنم خارج شد رو دقیقا حس کردم.دست دکتر بین پاهام بود اون گفت" عالی بود هری یه زور دیگه فقط."
با اینکه دیگه انرژی نداشتم اما زور زدم و خب خارج شدن بدن بچه رو هم حس کردم.سرم رو روی تخت گذاشتم و سعی کردم نفس کشیدنم رو منظم کنم دهنم بخاطر جیغ زدنای زیاد خشک شده بود.

وقتی صدای گریه ی بچه رو شنیدم خیالم راحت شدم همزمان صدای جیغ جوانا و لوتی و لویی هم میومد.صدای دکتر رو شنیدم که گفت" خب بابا کوچولو اگر میخواهی بند ناف دخترت رو قطع کنی دستکش دستت کن."
از شدت خستگی نتونستم ببینم لویی چکار کرد اما خب از صداهایی که لوتی و جوانا از خودشون درمیاوردن فهمیدم که بند ناف رو قطع کردن.

بعد از چندین ساعت درد کشیدن الان اینکه هیچ دردی ندارم بنظرم عجیب میاد.دکتر دستش رو روی شکمم گذاشت و پرسید "خب درد نداری الان؟" به زور سرم رو به چپ و راست  تکون دادم.امیلی دستم رو تو دستش فشار داد و لبخند بزرگی زد.

لوتی و جوانا هم تشویقم میکردن ولی من اصلا به حرفاشون توجه نمیکردم من حواسم به لویی بود که رز رو که پرستار لباس تنش کرده بود تو بغلش نگه داشته و جوری بهش نگاه میکنه که انگار اون یه الهه ست.اون حتی به من نگاهم نکرد کم کم داشت بغض بزرگی تو گلوم شکل میگرفت که دوباره دردم شروع شد.

تقریبا نیم ساعت طول کشید تا بتونم ریموند رو هم بدنیا بیارم نیم ساعت واقعا دردناک و عذاب اور.وقتی صدای گریه ریموند رو شنیدم و خیالم راحت شد لبخندی زدم.و بعد احساس کردم صداها تو سرم میپیچن و چشمام تار میبینن سعی کردم چیزی بگم اما نمیتونستم دهنم رو باز کنم دست امیلی رو یه کم فشار دادم و بعد همه جا تاریک شد.

د ا ن لویی

صورت هری از شدت درد و زور زدن کبود شده بود خیلی وحشتناک بود اما من دیدم که چجوری سر رز از سوراخ گشاد شده ی هری خارج شد دکتر جیغ زد" عالی بود هری یه زور دیگه فقط."
اون زور زد و خب بدن رز هم خارج شد.چند لحظه بعد صدای گریه ی اون اومد.

از خوشحالی جیغی کشیدم.دکتر رو به من با لبخند بزرگی روی لبش گفت" خب بابا کوچولو اگر میخواهی بند ناف دخترت رو قطع کنی دستکش دستت کن."
سرم رو تکون دادم یه پرستار کمک کرد تا دستکش دستم کنم و بعد دکتر قیچی مخصوص رو بهم داد و من بند ناف رو بریدم صدای جیغ و خوشحالیه لوتی و جوانا داشت گوشم رو کر میکرد.

دکتر دستش رو روی شکم هری گذاشت و پرسید" خب درد نداری الان؟ "
سرش رو به چپ و راست تکون داد.میخواستم بطرف هری برم تا دوباره ببوسمش.اما پرستار که لباس رز رو تنش کرده بود اونو تو بغل من گذاشت.صدای گریه ی نازش منو به خودم اورد بهش نگاه کردم اون دقیقا شبیه منه.چشمای آبی و موهای صاف قهوه ای.

محو تماشای رز تو بغلم بودم که صدای جیغ هری دوباره به گوشم خورد دردش دوباره شروع شد و دوباره همون مراحل قبلی.جوانا و لوتی جلو اومدن تا رز رو از دستم بگیرن و ببینن.به هری نگاه کردم اون از شدت درد دستگیره های کنار تختش رو فشار میداد.امیلی تمام مدت باهاش حرف میزد و سعی داشت ارومش کنه اون واقعا پرستار خوبیه!

تقریبا نیم ساعت طول کشید تا ریموند هم بدنیا اومد.خدایا اون مثل هری یه دورگه بود!!!با گوشها و چشمهای سبز گربه ای و یه دم کوچولو!!!!کاملا شوکه شده بودم که یکی از پرستارا گفت "خانم دکتر بیمار از هوش رفت."
چی؟؟؟؟

سریع جلو رفتم و به هری نگاه کردم چشماش رو بسته بود و بیهوش بود.مادرم به کمک دکتر بند ناف ریموند رو قطع کرد و یکی از پرستارا پسرم رو برد تا لباس تنش کنه و پرستار دیگه داشت با دستور دکتر داخل سرم هری دارو میریخت.نگران پرسیدم"چی شده؟"امیلی به دستگاهی که نبض هری رو نشون میداد اشاره کرد و داد زد "نبضش خیلی ضعیفه!"

دکتر با نگرانی به پرستار گفت "سریع 2واحد خون بهش بدین داره بیش از حد خونریزی میکنه"
صدای گریه ی بچه ها میومد اما من نگاهم به هری بود که هر لحظه رنگش سفیدتر میشد به دکتر گفتم" زود باشین یه کاری بکنین داره میمیره."
دکتر گفت "بخاطر خونریزی شوکه شده الان بهتر میشه"

پرستار با عجله خون رو به هری وصل کرد و چند دقیقه طول کشید تا نبض هری به حالت عادی برگشت.دکتر نفس راحتی کشید و دستوراتی به پرستارا داد وبعد دستش رو داخل سوراخ جر خورده هری برد و جفتش رو بیرون کشید.هرگز فکر نمیکردم یه روز اینطور صحنه هایی ببینم.

دلم برای هری میسوخت.به دکتر نگاه کردم که داشت نخ و سوزن رو آماده میکرد و پرسیدم "میخواهین چکار کنین؟"
-پسرتون زیادی بزرگ بود و یه کم باعث پارگی شده باید بخیه ش بزنم.
اوووه خدایا این واقعا قابل تحمل نیست.کنار هری نشستم و دستش رو گرفتم اروم صداش زدم.پلکاش تکون خوردن و امیلی خوشحال گفت "داره به هوش میاد."

Force And Hate(L.S/BDSM)Where stories live. Discover now