#65

6.5K 571 232
                                    

د ا ن هری

رز با علاقه سینه م رو میمکید و من حس خوبی داشتم.من چجوری میتونم این دوتا فرشته رو تنها بزارم و برم؟واقعیت اینه که من قصد ترک کردن لویی رو ندارم.اما میخوام اون کاملا بهم ثابت کنه که منو بچه هامون رو با هم میخواد.اون واقعا منو اذیت کرده و الان موقع اینه که یه کم از کاراش رو اینجوری جبران کنم.

لویی خیلی تغییر کرده.زین برام تعریف کرد که چجوری لویی پسش زده و این نشون میده که حس منم براش اهمیت داره.وقتی شیر خوردن رز تموم شد لویی جلو اومد و اونو از دستم گرفت.قیافه ش برخلاف چند دقيقه پیش کاملا گرفته و ناراحت بود.

پرستار کمکم کرد تا از روی صندلی پایین بیام راه رفتن برام بینهایت دردناک بود بخیه هام واقعا اذیتم میکردن به سختی روی تخت خودم خوابیدم.احساس سرما میکردم.دکتر برام توضیح داد "باید خیلی به خودت برسی هری.خون زیادی از دست دادی و ضعیف شدی.تا 1ماه اینده هم سکس ممنوع!!وگرنه دوباره برای بخیه خوردن باید برگردی بیمارستان!"

به لویی نگاه کردم.اون چیزی نگفت فقط به طرف زین رفت و رز رو تو بغلش گذاشت.دکتر و پرستارا از اتاق خارج شدن.جوانا با مهربونی ازم پرسید "از صبح که چیزی نخوردی هری نه؟"
سرم رو تکون دادم.زین سریع گفت" من برمیگردم خونه و براش سوپ میارم."
لویی گفت "باشه سریع برگرد."
زین دوباره رز رو به لویی برگردوند و از اتاق بیرون رفت.

لوتی پیشنهاد داد "تا بچه ها خوابیدن تو هم بخواب هری.بنظر خیلی خسته هستی."
اروم چشمام رو بستم و سعی کردم بدون توجه به سوزش بین پاهام بخوابم.کل بدنم اینقد درد میکرد که انگار یه نفر با تانک از روم رد شده!کم کم پلکام سنگین شدن و خواب رفتم

د ا ن لویی

هری اروم چشماش رو بست و چند دقیقه بعد کاملا خواب رفت.امیلی و لوتی هرکدوم یکی از بچه ها رو تو بغلشون گرفتن.جوانا از جاش بلند و گفت "من میرم خونه.درضمن مارک گفته که میخواد تدارک یه جشن بزرگ رو ببینه به افتخار هری و بچه ها."

من رو به امیلی و لوتی گفتم "لوتی دیگه برو خونه.خودم کنارش میمونم.امیلی تو هم که سرما خوردی برو استراحت کن تو خونه."
امیلی گفت" من حالم خوبه.مشکلی نیست کنارش میمونم."
در اخر لوتی و مادرم رفتن.امیلی هم که بچه ها رو تو تختشون خوابونده بود روی تخت مخصوص همراه دراز کشید.

1 ساعت بعد زین از راه رسید.امیلی به هری که خواب بود نگاهی کرد و گفت" بهتره صبر کنیم تا خودش بیدار بشه.اون واقعا خسته و ضعیف شده.خون زیادی از دست داده و درد داره بهتره بیشتر بخوابه."
زین ظرف سوپ رو روی میز گذاشت و سریع رفت تا کنار بچه ها باشه.بنظر اون واقعا خوشحاله.نمیدونستم اینقد بچه دوست داره.

روی صندلی کنار هری نشستم و بهش نگاه کردم.موهاش کاملا ژولیده و خیس از عرق بودن.رنگ صورتش زرد شده بود و زیر چشماش به کبودی میزد.پلکا و لباش از شدت گریه ورم کرده بودن.و حتی تو این حالتم بنظر جذاب بود.به هردوتا دستش سرم وصل شده بود.به شکمش نگاه کردم که الان تقریبا تخت شده بود.

اون امروز بیش از ظرفیتش درد کشید.جالبه که سرنوشت چجوری اونو سر راه من قرار داد و خب..ما الان اینجا هستیم.منو هری پدر 2تا بچه هستیم.که یکیشون دقیقا مثل هریه!همیشه فک میکردم وقتی بچه هام رو ببینم خیلی خوشحال میشم.

اما امروز..خب راستش الانم خوشحالم ولی یه قسمتی از وجودم بخاطر هری و اینکه میخواد ترکم کنه ناراحته و این قسمت ناراحت اون قسمت خوشحال رو هم تحت تاثیر خودش گرفته.امروز میتونست بهترین روز کل عمرم باشه اما خب...

دستم رو پشت گوشهای بامزه هری بردم و نوازشش کردم.
از جام بلند شدم و به امیلی گفتم "حواست به هری و بچه ها باشه من میرم بیرون و یکی دو ساعت دیگه برمیگردم."

Force And Hate(L.S/BDSM)Where stories live. Discover now