#38

6.7K 595 137
                                    

د ا ن هری

"میدونم باورت نمیشه لو اما تو داری پدر میشی!!!!وارث تاملینسونها قراره تا چند وقت دیگه بدنیا بیاد!!!!"
لویی با قیافه ی کاملا حیرت زده به لوتی نگاه کرد.نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده لوتی چی میگه و چرا اینقد خوشحاله.

دهنم رو باز کردم تا چیزی بگم که لویی زودتر گفت" من نمیفهمم منظورت چیه؟ من از وقتی هری رو خریدم با هیچ دختری نخوابیدم لوتی.چطور ممکنه؟ درضمن نکنه یادت رفته من عقیم هستم؟!"
لوتی برگه ای از کیفش دراورد و گفت "نه لویی یادم نرفته و بخاطر همین میگم باید بهم شیرینی بدی.چون اونی که حامله کردی دختر نیست اون هریه!هری حامله ست!!!"

واااای.دهن لویی باز موند این شوخی جالبی نیست.نه اصلا خنده دار نیست.لوتی برگه رو جلوی چشم لویی گرفت و گفت "ببین این علامت مثبت یعنی هری حامله ست.تو داری پدر میشی لویی."
سرم گیج رفت تحمل شنیدن این همه مزخرفات رو ندارم روی تخت نشستم.لویی سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت "شوخی نکن لوتی.هری یه پسره چطور میتونه حامله باشه؟"

-منم دقیق نمیدونم بخاطر همین میخوام امروز با خودم ببرمش به بیمارستان و به یکی از استادام نشونش بدم.ولی مطمئن باش لویی من اشتباه نمیکنم تو هری رو حامله کردی این حالت تهوع ها و سرگیجه ها نشونه ی حاملگیه.

خدایا باورم نمیشه این واقعا عجیبه درسته من یه انسان کامل نیستم اما درهرحال یه مردم و مردا حامله نمیشن مگر نه؟؟

قیافه ی من و لویی حیرت زده بود فقط لوتی بود که کاملا خوشحال بالا و پایین میپرید و دور اتاق میرقصید.اون جلو اومد و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم شکمم رو بوسید.و گفت "وای باورم نمیشه هری.تو باید خیلی خوشحال باشی که یه بچه تو شکمت داری."

اخمی کردم و گفتم "لوتی خواهش میکنم بس کن.این اصلا شوخی خوبی نیست."
لوتی لبش رو بیرون داد و گفت "
حرف نزن فقط لباسات رو بپوش و اماده شو که ببرمت بیمارستان.البته قبلش باید صبحانه بخوری.وارث تاملینسونها باید قوی بشه.تو هم اماده شو لویی."

سری تکون دادم و شروع به پوشیدن لباسهام کردم. لوتی از در بیرون رفت و لویی گفت "من نمیدونم قضیه چیه."
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.زین هنوز خواب بود پس لوتی برامون سوسیس سرخ کرد و بعد از خوردن صبحانه دست من رو گرفت و دنبال خودش به طرف ماشین کشید.

خوشبختانه اون روز بالا نیاوردم و خب حالم بهتر بود.لویی که هنوز اثرات گیجی صبح رو داشت کنار من عقب نشست و گفت "لوتی تو رانندگی کن امروز ایان نیست."
لوتی با لبخندی که از روی صورتش محو نمیشد گفت "چشم بابا کوچولو!"
تو مسیر لویی گفت"سرت رو بزار روی پای من و دراز بکش"منم خودمو به زور روی صندلی عقب جمع کردم و سرم رو روی پای لویی گذاشتم.چشمام رو بستم تا شاید از سرگیجه م کم بشه.دست لویی پشت گوشهام رو نوازش میکرد.که حس فوق العاده ای داشت.

تو بیمارستان لوتی دوباره دست من رو گرفت و دنبال خودش به داخل یه اتاق کشید.اونجا یه زن تقرییا 40ساله با روپوش سفید پشت میز نشسته بود و با دیدن ما از جاش بلند شد و به طرفمون اومد.اون با هممون دست داد و لوتی گفت" ایشون پروفسور واتسون هستن."

Force And Hate(L.S/BDSM)Where stories live. Discover now