در رو قفل میکنم و بعد از اینکه ارنی و دوریس رو سوار ماشین کردم خودم هم سوار ماشین میشم و به سمت مهد کودک رانندگی میکنم.

مهد بچه ها فاصله ی زیادی با خونه ی لاتی نداره و ما تقریبا ۲۰ دقیقه بعد می‌رسیم. هردوشون رو از ماشین پیاده میکنم و بعد از اینکه مطمعن شدم مربی مهد اونها رو تحویل گرفت براشون دست تکون میدم و سوار ماشین میشم.

به مقصدی که قراره برم فکر میکنم و دوباره اون استرس لعنتی برمیگرده. من از دیدن اون ترسی ندارم ولی طوری که اون دیشب حرف می‌زد واقعا من و میترسوند! اون یه جورایی عجیب بود. اصلا اون از کجا در مورد من و هری فهمید؟

دستم رو یکم از روی فرمون برمیدارم و اون رو به شلوارم میمالونم تا عرقش رو خشک کنم.

مقصد زود تر از حد طبیعی تموم میشه و من ماشین رو نزدیک به پارک ، پارک میکنم. بعد از پیاده شدن به ساعتم نگاه میکنم هنوز ۵ دقیقه ای تا ۹ مونده. وارد پارک میشم و یکی از نیمکت های چوبی رو انتخاب میکنم و روش پیشینم. پاهام رو با حالت عصبی روی زمین میکوبم. گوشیم زنگ میخوره و من سریع درش میارم و تماس رو برقرار میکنم.

_تو کجایی؟

+روی نیمکت چوبی که کنار وسایل بازیه نشستم.

_باشه.. تا دو دقیقه دیگه اونجام.

تماس رو قطع میکنم و گوشیم رو توی جیبم میذارم.

چند لحظه بعد اون رو می‌بینم که داره به اینجا نزدیک میشه و دوتا قهوه هم دستشه! به نیمکت که میرسه یکی از قهوه ها رو جلوی من میذاره و یکی رو هم جلوی خودش! میشنه و بعد نیشخند میزنه!

_سلام... لویی!

+سلام.

با لحن خشکی میگم و با اخمی که دارم توی چشم هاش نگاه میکنم.

_این چیه؟ اثرات داشتن دوست پسری مثل هری؟!

+فقط بگو چی میخوای جاسپر!!

_اوه میدونی لویی من همیشه از طرزی که تو اسمم رو می‌گفتی خوشم میومد!!

میگه و بعد با صدای بلندی میخنده!

اون چش شده؟ دیوونه شده؟

+مثل این که تو باهام کاری نداری!

من میگم و بعد بلند میشم تا برم ولی اون من رو دوباره سرجام میشونه.

_تو بهم قول دادی ما با هم دوست میمونیم و همدیگه رو میبینیم. پس میشه بگی چرا اینطوری رفتار میکنی؟

+من اینطوری رفتار میکنم؟ این تویی که مثل دیوونه ها شدی!

من با صدای بلندی میگم و با عصبانیت بهش نگاه میکنم.

_اره... من دیوونه شدم! تو من رو دیوونه کردی! بهم گفتی تو نمی تونی عشق رو پیدا کنی! پس میشه دقیقا بگی هری چیه؟

Change (L.S)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang