............
به ساعتی که رو به روم قرار داره نگاه میکنم. ۱۲:۴۵ رو نشون میده. گوشیم رو برمی دارم و از توی مخاطبین اسم جما رو انتخاب میکنم. گوشی رو کنار گوشم قرار میدم و اون بعد از سه بوق جواب میده
_Hi baby bro
جما با صدای خوشحالی میگه و من دقیقا میتونم قیافش رو تصور کنم.
+سلام جم. خوبی؟!
_هی بد نیستم ، تو چی؟! اوضاع خوب پیش میره؟
+اره همه چیز خوبه. هی پرنسس میتونم واسه امروز ناهار دعوتت کنم؟
_امروز؟!
+اوهوم. نمیتونی؟
من میگم و لبم رو بیرون میدم ، گرچه میدونم جما من و نمیبینه.
_خب من الان اپارتمان خودمم ، بیا دنبالم.
+باشه برو حاضر شو. من حدودا نیم ساعت دیگه اونجام.
میگم و بعد از قطع کردن گوشی از روی صندلیم بلند میشم.
از اتاقم و بعد از شرکت هم خارج میشم. سوار ماشینم میشم و به سمت اپارتمان جما حرکت میکنم. جلوی اپارتمان پارک میکنم به گوشیش زنگ میزنم تا متوجه بشه رسیدم. چند لحظه ای میشه و بعد جما به طرف ماشینم میاد.
دامن کوتاه مشکی و یه بلوز صورتی پوشیده ، موهاش روی شونه هاش ریخته و یه کیف کوچیک هم دستشه.
اون واقعا یه پرنسسه.
تنها پرنسس من!
به ماشین میرسه ، در رو باز میکنه و میشینه.
_سلام خوشتیپ.
اون میگه و نیشخند میزنه.
+سلام پرنسس
میگم و باعث میشم نیشخندش به یه لبخند مهربون تبدیل بشه. اروم سمتش خم میشم و یه بوسه ی کوچولو روی گونش میذارم. بیشتر میخنده و اون چال هایی که من هم دارمشون رو نشونم میده.
دوباره ماشین و حرکت میدم و به سمت رستوران حرکت میکنم. از ماشین پیاده میشم و بعد در رو برای جما باز میکنم. بهم لبخند میزنه و با هم وارد رستوران میشیم. یه میز و انتخاب میکنیم بعد از چند دقیقه پیشخدمت سفارش هامون و میگیره و چند دقیقه بعد هم ما مشغول غذا خوردن میشیم.
بعد از خوردن ناهار از رستوران خارج میشیم. به جما پیشنهاد میدم که یکم توی پارک نزدیک رستوران قدم بزنیم و اون هم قبول میکنه.
با هم قدم میزنیم ، به پاهامون نگاه میکنم که کاملا مثل هم حرکت میکنن. من و جما خیلی شبیه همیم.
فکرم به سمت دلیل اصلی که برای قدم زدن با جما داشتم میره و سعی میکنم بحث رو شروع کنم.
YOU ARE READING
Change (L.S)
Fanfictionیه نفر که باعث میشه زندگیت تغییر کنه... . . . همونیه که تو رو عاشق خودش کرده...
Chapter 30
Start from the beginning