_ایشون دختر خانم مونتگمری هستن هری! دختر شایسته ای مگه نه؟!

اون میگه و من تازه می فهمم چه خبره!! چرا مامانم انقدر تلاش میکنه برام پیدا کنه؟!

در جواب فقط سرم و تکون میدم و یه لبخند زورکی میزنم. به اون دختر نگاه میکنم که با خجالت لبخند میزنه و سرش رو پایین میندازه. موهای قهوه ای بلندی داره و چشمهای آبی که واقعا زیباست.

ولی از چشمهای لویی که قشنگ تر نیست.

فاک!

واقعا لازمه تو این موقعیت اون رو با لویی مقایسه کنم؟!

اصلا چرا باید این کارو کنم؟

سعی میکنم افکارم رو فعلا کنار بزنم و به دنیای واقعی برگردم.

_فکر کنم ما یکم کار داریم که انجام بدیم الکسا؟!

مامانم میگه و من با تعجب و چشم های گرد شده نگاهش میکنم ولی مامانم با نگاهی که بهم میندازه میفهمم بهتره که ساکت بمونم. مامانم و خانم مونتگمری از اونجا میرن و من با دختری که حتی اسمش رو نمی دونم تنها میمونم.

باز هم با گونه های صورتی لبخند میزنه و سعی میکنه زیرچشمی نگام کنه. خب من الان دقیقا باید چیکار کنم؟ مامانم نباید اینکار رو بدون هماهنگی من انجام می داد من ۲۵ سالمه و اون هنوزم فکر میکنه من یه نوجوونم که نیاز به مراقبت دارم. برگشتن به انگلیس اشتباه بود.

_امم ، من تعریف های شما رو زیاد از مادرتون شنیدم.

سعی میکنه بتونه یه مکالمه رو شروع کنه.

ولی البته که من زود تموم میکنم.

+اوه واقعا؟ جالبه که مادرم رو انقدر خوب میشناسید!

من با لحن تندی میگم و اون با چشمهای گرد شدش بهم نگاه می کنه درحالی که کل صورتش قرمز شده!

_منظورتون چیه؟!

+منظورم چیه؟ اوه خواهش میکنم! شما همه چیز رو دوختین و بریدین و تازه میپرسی که منظورم چیه؟

من با صدای نسبتا بلندی میگم و باعث میشم چند نفر سمت ما برگردن.

_مراقب حرف زدنت باش آقای محترم.

اون میگه و من در جواب فقط بهش چشم غره و یه پوزخند تحویل میدم.

مامانم با عجله و استرس به طرفم میاد.

_چی شده؟

چیزی نمیگم و فقط تصمیم میگیرم هر چه زود تر اون مهمونی کوفتی رو ترک کنم!

صدای کفشهایی که از پشت سرم میاد باعث میشه بفهمم مامانم دنبالم اومده. فقط سرعتم بیشتر میکنم و می خوام برم ، برام مهم نیست اون قراره چطوری برگرده خونه. اوه چطوره به همون دختره بگه که ببردش؟!

Change (L.S)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora